#سفید_برفی_پارت_106
سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم و هیچی نگفتم. تارا تازه نشسته بود که یهو آذر جون با نگرانی اومد پیشمون و گفت:
- تارا بلند شو، بلند شو بریم!
- کجا بریم مامان؟
- حال شهرزاد بد شده، زن عموت زنگ زده بردنش بیمارستان! بجنب بریم.
- ایش، دختره ی کنه! به من چه حالش بد شده؟ ننه بابا داره که. اون ها ببرنش بیمارستان!
آذر جون صورتش رو چنگ زد و گفت:
- خاک تو سرم کنن با این بچه بزرگ کردنم. پاشو حاضر شو ببینم!
- نمیام مامان، زور نگو. وقتی ازشون بدم میاد برای چی باید بیام؟
صدای توهان بلند شد:
- تارا زود حاضر شو، بجنب!
- ولی داداش...
- داداش و کوفت! بهت می گم بجنب.
صدای توهان داشت می رفت بالا. معلوم بود که تارا چه قدر از توهان می ترسه و ازش حرف شنوی داره.
تارا سرش رو انداخت زیر و گفت:
- چشم!
سریع حاضر شد و کنار آذر جون ایستاد. توهان صورت آذر جون رو بوسید و گفت:
- شما برین منم تا یه یکی دو ساعت دیگه میام.
- باشه پسرم، خداحافظ.
منم از تارا و آذر جون خداحافظی کردم. بالاخره رفتن! توهان نشست روی مبل و «آه» بلندی کشید.
- ها؟ چته؟ چرا آه می کشی؟
- گلیا؟ یه خواهشی ازت کنم؟
- بگو ای توهان کبیر!
خندید و گفت:
romangram.com | @romangram_com