#سفید_برفی_پارت_96


سریع صورتم رو با شیر پاکن تمیز کردم. باید می رفتم حموم ولی حال و حوصله اش رو نداشتم. نمی دونستم باید چی بپوشم و هیچ لباسی جز اون هایی که نرگس تو کشو گذاشته بود نداشتم. با همون لباس رفتم بیرون، توهان لباس هاش رو عوض کرده بود و داشت با یه حوله موهاش رو خشک می کرد.

سلام کردم، سرش رو آورد بالا با عصبانیت بهم نگاه کرد. از قیافش خندم گرفت. با همون خنده تو صورتم گفتم:

- حقته!

- روانی، سرما بخورم تقصیره توئه!

- به من چه؟ می خواستی نگی گودزیلام!

- می خوای یه آینه قدی تو اتاقت بذارم؟

- خفه لطفا!

- ولم کن، اه دیوونه ام کردی!

- از همون اول بودی!

- گلیا یه دقیقه مسخره بازی در نیار کارت دارم.

- خب، می شنوم!

- دیگه حق نداری بیای شرکت.

با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم:

- یعنی چی؟ برای چی نیام؟

- برای این که زن منی. خوشم نمیاد جلوی اون عوضی رژه بری.

از جام بلند شدم و داد زدم:

- تو انگار باورت شده من راستی راستی زنتم، آره؟ نه آقا من هر غلطی بخوام می کنم!

چنان دادی زد که اگه به خاطر ابروم نبود همون جا خودم رو خیس می کردم:

- ساکت باش. دو بار به روت خندیدم روت رو زیاد نکن! همین که گفتم. وای به حالت اگه بشنوم سمت شرکت رفتی. بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن. فهمیدی یا نه؟

فقط سرم رو تکون دادم.

حالم خیلی بد بود. اگه ازش نمی ترسیدم، جوابش رو خب می دادم.

ولی حیف که... عوضی!

دویدم تو اتاقم. هیچ وقت هیچ کس این طوری باهام حرف نزده بود! بلند بلند گریه می کردم، عوضی! به چه حقی به من دستور می داد؟

romangram.com | @romangram_com