#سفید_برفی_پارت_95
صدای توهان از پشت سرم باعث شد دو متر از جا بپرم.
- صبح بخیر.
- مرتیکه دیوانه ترسوندیم! داشتم سکته می کردم، نمی تونی مثل آدم سلام کنی؟
- ای بابا فقط سلام کردم ها! بدک نیست جوابم رو بدی.
- خب؛ سلام، صبح بخیر.
شنیدم زیر لب گفت:
- گودزیلا!
سرم رو آوردم بالا و داد زدم:
- با من بودی؟
- چی رو با تو بودم؟
- تو به من گفتی گودزیلا!
- خب هستی دیگه.
پارچ آبی که رو میز ناهار خوری بود رو برداشتم و گفتم:
- من گودزیلام؟
- آره
- باشه دیگه. حالا این گودزیلا می خواد یه کاری بکنه!
پوزخندی زد و گفت:
- چه کار؟
- این کار رو!
پارچ رو روش خالی کردم. شوک بود و شکل موش آب کشیده شده بود. بلند خندیدم و گفتم:
- خداحافظ شوهر عزیز!
رفتم تو اتاقم، روی تخت دراز کشیدم و بلند خندیدم. بیچاره توهان قرار بود یه سال منو تحمل کنه، خدا به دادش برسه!
از روی تخت بلند شدم و تو آینه نگاه کردم. یا پیغمبر، توهان حق داشت بهم بگه گودزیلا ! ریملم ریخته بود پایین چشمام و رژ لبم روی لپام پخش شده بود. همه ی صورتم اکلیلی بود و شکل دلقک شده بودم.
romangram.com | @romangram_com