#سفید_برفی_پارت_86


به تارا نگاه کردم. با نگرانی به توهان و شهریار زل زده بود. یعنی هم آذر جون و بابایی و تارا با حالت خیلی بدی به اون دوتا خیره شده بودن. انگار می ترسیدن که هم دیگه رو بکشن! به توهان نگاه کردم؛ توی چشماش نفرت موج می زد، شهریارم همین طور! کاملا مشخص بود که چه قدر از هم دیگه بدشون میاد!

توهان خیلی سرد گفت:

- ممنون.

شهریار چند قدم رفت عقب دوباره رو به من کرد و با صدای خیلی آرومی گفت:

- مواظب باشین گلیا خانوم. این پسر عموی من خیلی دیوونه است. مراقب خودتون باشید!

منظورش رو نفهمیدم، ولی به شدت از حرفی که زد ترسیدم. به توهان نزدیک شدم و دستش رو محکم گرفتم. توهان با عصبانیت به شهریار نگاه کرد. شهریار با لبخندی سرش رو تکون داد و رفت سمت خانوادش.

توهان زیر گوشم گفت:

- چی زر زر می کرد؟

- هیچی!

- گلیا منو عصبانی نکن ها! بهت می گم چی گفت؟

از صدای بلندش ترسیدم. به تارا نگاه کردم، داشت با ترس نگاهم می کرد.

تا نگاه منو دید، با حرکات اشاره بهم فهموند که توهان رو عصبانی تر نکنم. مجبور بودم به توهان بگم شهریار بهم چی گفت وگرنه این خل و چل خون به پا می کرد!

- هیچی بابا، گفت مراقب خودتون باشین!

- غلط کرد، مرتیکه ی...

- توهان مردم دارن نگاه می کنن!

- به درک نگاه کنن!

تارا سریع پرید سمت ما و دست منو گرفت و گفت:

- داداشی یه دقیقه این عروس خوشگل رو به ما قرض بده دیگه!

بعد دستم رو کشید و سریع بردم کنار دیوار.

- وای گلیا داشتم سکته می کردم! هی می گفتم اگه با هم دعواشون بشه چه خر تو خری بشه! خدا رو شکر. خدا رو شکر دعوا درست نشد وگرنه حتما یکیشون اون یکی رو سر به نیست می کرد!

- آره واقعا، منم ترسیده بودم. این ها واقعا انگار از هم دیگه بدشون میاد!

- بدشون میاد؟ از هم متنفرن!

- بی خیال بابا.

romangram.com | @romangram_com