#سفید_برفی_پارت_85


با لحن بامزه ای گفت:

- کسی چیزی گفت؟ آها صدای باد بود!

- توهان به خدا با همین دستای خودم خفت می کنم!

- هه هه هه! شتر در خواب بیند پنبه دانه.

- توهان امیدوارم بمیری!

لبخندی زد و هیچی نگفت. ساعت از دوازده گذشته بود، دیگه کم کم مهمونی داشت تموم می شد. مهمونا می اومدن سمتمون و بهمون تبریک می گفتن. خانواده ی عموی توهان به سمتمون اومدن. توهان و من از جامون بلند شدیم. توهان گرم عمو و زن عموش رو بغل کرد.

عموش اومد به سمت من و گفت:

- خوشبخت بشی عزیزم!

خیلی شبیه بابایی بود. مثل بابایی مهربون و خوش رفتار بود! برعکس آقای راد همسرش این قدر افاده و فیگور می اومد که حال آدم رو بهم می زد!

خیلی سرد و خشک گفت:

- تبریک می گم.

با یه لحنی درست عین لحن خودش گفتم:

- خیلی ممنون.

نوبت بچه هاشون رسید. دختر عموی توهان که از تارا شنیده بودم اسمش شهرزاده اومد جلو و با یه لحنی، درست عین مادرش گفت:

- تبریک می گم گلیا جون.

- خیلی ممنون عزیزم.

به لباسش نگاه کردم؛ این که دیگه لباس نبود، همش تور بود! ماشالله این قدرم کوتاه و تنگ بود که... فکر کنم می خواست به خاطر خرید پارچه زیاد توی خرج نیفته!

از این فکرم خنده ام گرفت و پوزخندی زدم. به شهرزاد که تقریبا خودش رو انداخته بود توی بغل توهان نگاه کردم. حرصم گرفته بود! دختره ی عوضی یه جوری خودش رو چسبونده بود به توهان که انگار عروس ایشونه! بالاخره از توهان جدا شد و رفت سمت مامان باباش.

شهریار اومد جلو و دستم رو محکم فشار داد و با لحن گرمی گفت:

- تبریک می گم. خوشبخت بشین.

ازش بدم نمی اومد. نگاهش هنوزم ترسناک بود. ولی نمی دونم چرا ناخوداگاه بهش اعتماد داشتم. انگار که خیلی آدم خوبیه! برای یه ثانیه چشمم به توهان افتاد که داشت با نگاه وحشتناک ترسناکی به دست من که توی دست شهریار بود نگاه می کرد. یهو همه ی خاطراتی که تارا برام تعریف کرده بود اومد جلوی چشمام. سریع دستم رو از دست شهریار در آوردم.

شهریار به توهان نگاه مسخره ای کرد و پوزخندی زد. رفت طرف توهان و دستش رو دراز کرد و گفت:

- تبریک می گم!

romangram.com | @romangram_com