#سفید_برفی_پارت_81


- آخ راست می گی ها. گلیا ببین خراب کاری نکنی ها!

- باشه بابا، اه!

- خب دستم رو بگیر!

دست هم رو گرفتیم و به طرف وسط سالن راه افتادیم. همه دست زدن و توی یه لحظه چراغ ها خاموش شد و فقط نور شمع، فضا رو روشن می کرد. خیلی رمانتیک و عاشقانه بود.

توهان یه دستش رو گذاشت رو کمرم و به آرومی زیر گوشم گفت:

- دستات رو بذار رو شونه هام.

همون کاری که گفت رو انجام دادم. واقعا داشتم از خجالت می مردم! تا به حال توی تمام عمرم به یه مرد این قدر نزدیک نبودم؛ حتی به خشایار! ممکن بود خشایار یا طاها رو بغل کنم ولی سریع ازشون جدا می شدم. الان تقریبا به توهان چسبیده بودم. نمی تونستم به چشماش نگاه کنم. سرم رو گذاشتم رو سینش.

آهنگ شروع شد.





«چه قدر خوبه که تو هستی چه قدر خوبه تو رو دارم

چه قدر خوبه که از چشمات می تونم شعر بردارم

تو که دلواپسم می شی همه دلواپسیم می ره

شاید این واسه تو زوده یا شاید واسه من دیره





واست زوده بفهمی من چرا آواره ی دردم

واسم دیرم از این خلوت به شهر عشق برگردم

واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی

واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی





لالالا لالالا لالالا

romangram.com | @romangram_com