#سفید_برفی_پارت_77


- عروس رفته گلاب بیاره!

حاج آقا با خنده گفت:

- نه، مثل این که عروس خانوم رو کلا از مجلس بیرون انداختین! خب عروس خانوم اگه همه کارهات رو کردی؛ این آقا داماد رو بیشتر از این منتظر نذار! برای بار سوم می پرسم، آیا وکیلم؟

به توهان نگاه کردم، قلبم با سرعت می زد. توهان دستم رو گرفت و آروم گفت:

- آروم باش، فقط بگو!

چشمام رو بستم و با صدای لرزونی گفتم:

- با اجازه ی برادرم و بقیه ی بزرگ ترا، بله!

صدای کل کشیدن نرگس و بقیه توی گوشم پیچید. تموم شده بود! من الان زن توهان بودم. تک تک می اومدن و بغلمون می کردن و تبریک می گفتن. آذر جون گردنبند قشنگی رو به گردنم بست و گفت:

- مبارکت باشه عروس گلم!

خشایار و نرگس اومدن طرفمون. خشایار ساعت خوش فرمی رو که برای توهان خریده بود داد دستش و مردونه باهاش دست داد و گفت:

- مواظبش باش!

بعد اومد طرفم و محکم بغلم کرد و گفت:

- خوشبخت شی کوچولو!

از بغل خشایار اومدم بیرون، بغض کرده بودم. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم،

سرم رو برگردوندم؛ طاها بود! داشت با لبخند نگاهم می کرد. خودم برای عروسی دعوتش کردم! تا بهش گفتم دارم ازدواج می کنم صدای همیشه خندونش غمگین شد. نمی دونم چرا، ولی می دونستم دلم نمی خواد طاها ناراحت باشه!

تقریبا به سمت طاها پرواز کردم و خودم رو انداختم توی بغلش. تنها مردی که بعد از خشایار بغلش کرده بودم طاها بود! محکم فشارش دادم و گفتم:

- خیلی بی معرفتی!

- تازه شدم مثل تو!

به چشمای مشکی همیشه شیطونش که غم عجیبی توش بود نگاه کردم. به لحن همیشه شادش که توش بغض بود گوش دادم. منو از خودش جدا کرد و با لبخند تلخی نگاهم کرد و گفت:

- خوشگل تر شدی سفید برفی. از همیشه خانم تر شدی سفید برفی کوچولو!

صدای توهان باعث شد برگردم به عقب:

- سفید برفی؟

با ترس به چشمای عصبی توهان که به طاها خیره شده بود نگاه کردم. نمی دونم چرا به تته پته افتاده بودم، نمی تونستم حرف بزنم!

romangram.com | @romangram_com