#سفید_برفی_پارت_76


- اگه نفهمیده باشم چی؟

- اون وقت جوری بهت حالی می کنمت که بگی غلط کردم!

- آخ آخ آخ ترسیدم! ببین داره تموم تنم می لرزه! ببین دارم می لرزم! چرا این ها رو می گی؟ فکر نمی کنی من از ترس سکته می کنم؟

بعد دستم رو از توی دستش بیرون آوردم و سوار ماشین شدم. خوشحال بودم که تونستم عصبیش کنم. ایول به خودم!

سوار شد و با کلافگی دستش رو کرد توی موهای خوش فرمش و راه افتاد. یه بیست دقیقه ای می شد که توی راه بودیم. از صبح کله سحر تو آرایشگاه بودم، داشتم از خستگی می مردم. خیابونم که ماشاالله!

بالاخره رسیدیم، ساعت شش بود! با این ترافیک یک ساعت رسیده بودیم. عروسی ساعت هفت شروع می شد، پس تقریبا به موقع رسیده بودیم!

فیلم بردار دم در ایستاده بود. اومد سمت ما و با گفتن چندتا کار که هیچیشم نفهمیدم، رفت عقب و دوربینش رو زوم کرد روی من و توهان. توهان دستم رو گرفت و آروم بردم سمت باغ.

صدای تارا که داد می زد «اومدن!» رو شنیدم. پس از ما زودتر رسیده بودن!

باغ خیلی قشنگ شده بود. توی استخر کلی شمع گذاشته بودن. واقعا عالی شده بود!

به سمت ساختمون رفتیم. تا داخل شدیم یه جمعیت به سمتمون هجوم آوردن. آذر جون اومد سمتم، گونم رو بوسید و شنل رو از من گرفت. توهان به شونه های لختم خیره شد،

سریع شال رو انداختم روی شونه هام.

لبخندی به روم زد و زمزمه کرد:

- این طوری خوشگل تری!

این دفعه خوشحال شدم و زیر لب گفتم:

- ممنون!

با هم رفتیم به سمت جایگاهمون و نشستیم.

قرار بود برای عقد فقط دو تا خانواده باشن و برای عروسی بقیه ی مهمونا بیان. آذر جون و نرگس پارچه رو بالای سرم نگه داشتن و تارا شروع کرد به قند ساییدن. حاج آقا رو به رومون نشست و شروع کرد.

- بسم الله الرحمان الرحیم. سرکار خانوم گلیا امیدی، فرزند محمد، آیا وکیلم شما رو به عقد دایم آقای امیر توهان راد، فرزند کامیار، با مهریه ی معلوم یک جلد کلام الله مجید، یک جفت آینه و شمعدان و تعداد هزار و پانصد سکه ی بهار آزادی دربیاورم؟

صدای نرگس رو شنیدم که با خنده می گفت:

- عروس رفته گل بچینه!

حاج آقا دوباره گفت:

- سرکار خانوم گلیا امیدی، برای بار دوم می پرسم، آیا وکیلم؟

این دفعه صدای آذر جون بلند شد:

romangram.com | @romangram_com