#سفید_برفی_پارت_75
- خندید و گفت:
- پدر سوخته چه خوشگل شدی! فکر داداش منو نمی کنی؟
با عصبانیت نگاهش کردم که خودش با ترس ادامه داد:
- بیچاره داداشم!
کفش پاشنه بلندم رو از پام در آوردم و به سمتش گرفتم که خودش چند قدم رفت عقب و گفت:
- غلط کردم، ببخشید! گلیا ولی خدا وکیلی خیلی خوشگل شدیا!
سمانه خانم اومد پیشمون و گفت:
- خجالت بکشین! اون بنده خدا پشت در ایستاده شما دارین اینجا از هم دیگه تعریف می کنین؟ پاشین!
با کمک تارا بلند شدم. سمانه خانم یه شنل انداخت دورم و کلاهشم گذاشت روی سرم و گفت:
- خوشبخت بشی عروسک!
زیر لب تشکر کردم. نرگس و تارا روی سرم پول می ریختند و همه برام آرزوی خوشبختی می کردن. بالاخره از آرایشگاه اومدیم بیرون. زانتیای توهان رو دیدم. خیلی قشنگ شده بود! ولی هرچی نگاه می کردم خودش رو ندیدم.
مجبوری سرم رو بلند کردم و به دور و برم نگاه کردم. توهان کنار ماشین ایستاده بود و به من خیره شده بود. چه قدر من کورم! آدم به این گندگی رو ندیدم! همین طور بهم خیره شده بود. تعجب توی چشماش موج می زد. نگاهش بدجوری اذیتم می کرد!
تارا بهم نگاه کرد و گفت:
- می دونی چرا این طوری نگاهت می کنه؟
- نه، چرا؟
- به خاطر این که شکل آهو شدی! اون هم توی عروسیشون همین طوری آرایش شده بود.
ناراحت شدم، دلم گرفت! چرا دوست داشتم به خاطر زیبایی خودم بهم خیره بشه؟ چه قدر من احمقم که همچین فکری کردم! با ناراحتی رفتم سمت توهان. خدا رو شکر توهان به فیلم بردارا گفته بود از آرایشگاه فیلم برداری نکنن!
توهان اومد جلوم و زیر گوشم گفت:
- خوشگل شدیا جوجو کوچولو!
نمی دونم چرا بیشتر ناراحت شدم. می خواستم حرصش رو دربیارم به خاطر همین بلند گفتم:
- خب بالاخره منم باید یه جفت برای آینده ام پیدا کنم دیگه! می خوام شوهر کنم باید خوشگل باشم!
بعد رفتم سمت در ماشین که توهان از پشت دستم رو گرفت و گفت:
- ببین فعلا من شوهرتم؛ هیچ کاری هم نمی تونی توی خونه ی من بکنی! فهمیدی؟
romangram.com | @romangram_com