#سفید_برفی_پارت_74
***
سمانه خانم با صدای بلند خندید و گفت:
- وای خدا مرگم بده! ببین چه عروسی درست کردم!
نرگس بلند خندید و گفت:
- اِوا سمانه جون؟ فکر شبش رو نکردی ها! بابا با این شکلی که تو درستش کردی این تا فردا صبح تلف می شه!
همه خندیدن و من سرم رو انداختم پایین.
اون روز که با توهان رفتیم ویلا کلی بهم خوش گذشت. خیلی جای قشنگی بود و من قبول کردم عروسیمون اون جا باشه.
وقتی رسیدم خونه با کلی ذوق و شوق همه چیز رو درباره ی ویلا برای نرگس تعریف کردم.
اون شب از بس خسته بودم سرم رو روی بالش نذاشته بودم که خوابم برد!
فرداش با نرگس رفتیم و براش لباس خریدیم. یه کت دامن شیری رنگ که خیلی هم به نرگس می اومد. از اون موقع تا همین امروز این قدر استرس داشتم که نمی دونم چه طوری روزا گذشت! توی این دو هفته بقیه ی خرید ها رو با توهان انجام دادیم.
توی آینه به خودم نگاه کردم؛ واقعا شکل ماه شده بودم! سایه ی صورتی رنگی به چشمم زده بودن که رنگ سبز چشمام رو بیشتر نشون می داد. ابروهام از همیشه نازک تر شده بود، لب هام با رژ صورتی ملایمی پوشیده شده بود. واقعا خوشگل شده بودم! ولی درسته لبام می خندید، ولی چشمام غمگین بود!
همیشه دلم می خواست اولین کسی که منو توی لباس عروسی می بینه شوهری باشه که قلبم برای اون بزنه. ولی حالا... بی خیال بابا خودم رو عشقه. شکل گل شدم!
به نرگس نگاه کردم، اون هم خیلی خوشگل شده بود! با این که آرایشش یه خورده غلیظ بود ولی بهش می اومد. در همین حین سمانه خانم، آرایشگرم، اومد کنارم ایستاد و گفت:
- به به، شاه دوماد اومد خانوما!
زن های توی آرایشگاه کل کشیدن. در همین حین تارا اومد توی آرایشگاه و با شیطنت خاص خودش گفت:
- به به، سلام زن داداش گل خودم. خیلی خوش اومدم من! چه قدر همه منو تحویل می گیرن!
بعد اومد طرف من و با بهت بهم نگاه کرد و با تعجب پرسید:
- ببخشید خانم خوشگله، شما این زن داداش بد ترکیب من رو ندیدین؟
با مشت زدم به بازوش و گفتم:
- گمشو دیوونه!
romangram.com | @romangram_com