#سفید_برفی_پارت_73


بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. نمی دونم چرا دلم می خواست بغلم کنه.

توهان اومد جلو، دستش رو انداخت پشت کمرم و منو به سمت خودش کشید و توی یه ثانیه بغلم کرد. آروم شدم! بوی عطرش رو بلعیدم. سرم رو روی سینش فشار داد. می دونستم دارم اشتباه می کنم! می دونستم بهم محرم نیست! می دونستم هنوز شوهرم نیست!

ولی دست خودم نبود. حالم بد بود! تازه فهمیدم دارم چه کار می کنم! آروم از بغلش اومدم بیرون و سرم رو چسبوندم به پنجره. داغ بودم! کل بدنم داغ بود ولی به آرامش رسیده بودم! ولی دوباره به توهان اعتماد کرده بودم!

توهان بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دلم ضعف می رفت. از گشنگی نبود، از استرس نبود، از هیچی نبود! از احساسی بود که داشت توی دلم ریشه می زد و من هنوز نمی دونستم چیه!

بیرون منظره ی خیلی قشنگی داشت. اگه حالم خوب بود حتما از این لحظه ها لذت کافی رو می بردم!

با صدای توهان سرم رو برگردوندم:

- گلیا یه قهوه به من می دی؟

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

- قهوه؟

- آره یه فلاسک تو داشبورد هست! یه لیوان برام می ریزی؟

- آره الان می ریزم.

فلاسک رو در آوردم و براش قهوه ریختم و دادم دستش. آروم از من گرفتتش و تشکر کرد. ده دقیقه بود که هیچ کدوم حرف نزده بودیم!

آخرش توهان طاقت نیاورد و گفت:

- گلیا خوب به حرف هام گوش بده! توی این یه سالی که قراره توی خونه ام باشی قسم می خورم، قسم می خورم درست عین تارا نگاهت کنم. قسم می خورم درست اندازه ی خواهرم مواظبت باشم! هیچ آسیبی بهت نمی زنم. قول می دم! اگه چپ نگاهت کردم بزن تو گوشم. باور کن اذیتت نمی کنم. بهم اعتماد داشته باش!

بهش نگاه کردم و فقط سرم رو تکون دادم. من ناخوداگاه بهش اعتماد داشتم. می دونستم که هرچه قدرم دیوونه و مغرور باشه، بازم می شه بهش اعتماد کرد!

نیم ساعت بدون این که حرف بزنیم نشسته بودیم. توهان ماشین رو برد جلوی یه در آهنی بزرگ و چندتا بوق زد.

یه پیرمرد اومد جلوی در و با صدای بلند گفت:

- سلام توهان خان، بفرمایید!

توهان براش دست تکون داد و ماشین رو برد تو. خدا رو شکر هوا روشن بود! وگرنه واقعا سکته می کردم.

وارد ویلا شدیم؛ خیلی قشنگ بود! یه استخر کوچک وسطش بود که آب توش یخ بسته بود. توهان کنار دیوار نگه داشت و گفت:

- پیاده شو بریم تو رو ببین.

با لرز پیاده شدم و رفتم سمت ساختمون کوچک مربع شکل.



romangram.com | @romangram_com