#سفید_برفی_پارت_72


- باشه!

کم کم خوابم گرفت و آروم خوابیدم.

کم کم هوشیار شدم. فکر کنم زیاد خوابیده بودم! سرم رو بلند کردم و با دیدن توهان لبخندی زدم و بلند شدم.

- به به خانومِ خوش خواب! ساعت خواب؟ چه قدر می خوابی دختر؟ دو ساعته مثل چی بیهوش شده بودی!

- دو ساعت؟

- آره!

- پس تو دو ساعتِ کجایی؟

- تو ماشین!

- چه کار می کردی؟

- این چه سوالیه؟ خب رانندگی!

سرم رو چرخوندم و به بیرون ماشین نگاه کردم. توی جاده بودیم. از ترس سکته کردم! برگشتم طرف توهان؛ خیلی خونسرد بود! قلبم تند تند می زد. یه فکرایی می اومد توی سرم که حالم رو بدتر می کرد. تمام اعتمادی که به توهان داشتم یه دفعه فرو ریخت.

توهان بهم نگاه کرد و سریع پاش رو گذاشت روی ترمز و گفت:

- گلیا چته؟ چرا عین گچ شدی؟

با هق هق گفتم:

- توهان، توهان!

می خواست دستم رو بگیره که جیغ کشیدم:

- به من دست نزن.

سریع رفت عقب و گفت:

- گلیا، گلیا جان نترس! کاریت ندارم. باور کن داریم می ریم کرج! خشایارم می دونه. قراره عروسی رو توی ویلای ما بگیریم! با خشایار تصمیم گرفتیم که اول اینجا رو نشونت بدیم!

فکر کردم خشایار بهت گفته. اگه می دونستم نگفته خودم بهت می گفتم!

هنوزم می ترسیدم. توهان آروم اومد جلو. خودم رو به در ماشین فشار دادم.

توهان آروم گفت:

- نترس گلیا، نترس! باور کن هیچ کاریت ندارم! اصلا به خشایار زنگ بزن و ازش بپرس. به خدا اول رفتم چند جا کارهام رو انجام دادم، بعدش اومدم توی جاده. جاده هم خیلی شلوغ بود وگرنه تا الان رسیده بودیم!

romangram.com | @romangram_com