#سفید_برفی_پارت_71


توهان نگاهی پر از خنده بهم انداخت و گفت:

- خب بابا منو نخور! بیا این حلقه رو انتخاب کنیم.

- خیلی...

- می دونم، هر چی می خوای بگی هستم! حالا بجنب بیا!

هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم. واقعا که این پسره یه تختش کم بود! توهان سریع یکی از حلقه ها رو نشون داد و گفت:

- از این خوشت میاد؟

حلقه ساده بود. چند تا نگین بزرگ هم روش بود. ساده شیک و زیبا! خیلی به دلم نشست. واقعا سلیقه ی توهان حرف نداشت!

با خوشحالی بهش نگاه کردم و گفتم:

- ای بدک نیست!

- آره جون خودت! بدک نیست؟ تو که وقتی دیدیش چشمات برق زد. ما هم که خر!

- نخیر. اصلا این طوری نیست!

- تو که راست می گی!

- معلومه که راست می گم!

- بی خیال بابا! پس همین؟

- آره همین!

توهان اردشیر خان رو صدا کرد و پول حلقه رو بهش داد. با اردشیر خان خداحافظی کردیم و از مغازه اومدیم بیرون.

می خواستم سوار ماشین بشم که توهان بازم زودتر در رو واسم باز کرد. زیر لب ممنونی گفتم و سوار شدم. توهانم سوار شد و راه افتاد.

- کجا داریم می ریم؟

توهان نیم نگاهی بهم کرد و گفت:

- یه جای خوب!

- خیلی طولانیه؟

- تقریبا!

سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com