#سفید_برفی_پارت_7
- آخیش. چه خواب خوبی بود.
برگشتم و نرگس رو دیدم که با اخم نگاهم می کرد.
- معلومه که خواب خوبی بود. منم تا ساعت دوازده می خوابیدم همین رو می گفتم.
آروم خندیدم. بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم و زیر گوشش گفتم:
- صبح بخیر عزیزم.
- بهتره بگی ظهر بخیر، نه؟
- اه گیر نده دیگه نرگسی.
- دختر مگه تو کار پیدا نکردی؟
- چرا پیدا کردم، ولی تو کدوم آدم ابلهی رو دیدی که جمعه ها بره سر کار؟
- داداشت!
بلند بلند خندیدم.
- داداش من توی بیمارستان کار می کنه، من توی شرکت.
- راست می گی ها، حواسم نبود. می گم گلیا بدو برو حاضر شو که بریم خرید.
- خرید؟
- آره دیگه، مثلا شب خواستگار می خواد بیاد ها!
یاد شب افتادم و دوباره دلم آشوب شد. قلبم بدجوری می زد، انگار... اه گلیا بی خیال شو دیگه. یه خواستگاره دیگه همین!
- ببین گلیا، می دونم داری سکته می کنی ولی الکی نگرانی.
- سکته؟ نگران؟ مگه اصلا نگرانی داره؟ برای چی باید نگران باشم؟
- برو بچه ما رو سیاه نکن. ما خودمون ذغال فروشیم!
- ای داد بیداد یعنی تو ذغال فروشی؟ وای نه، بیچاره داداشم چه کلاه گشادی سرش رفته.
نرگس همین طور که به سمت اتاق هولم می داد گفت: برو دیگه بچه پررو!
رفتم تو اتاق و لباس هام رو هول هولکی عوض کردم. یه نگاه تو آینه کردم. بد نبودم و از اتاق اومدم بیرون؛ نرگس رو صدا کردم:
romangram.com | @romangram_com