#سفید_برفی_پارت_8


- نرگس، نرگس بیا دیگه من ده دقیقه است که آماده ام.

- اومدم بابا، اومدم چه خبرته؟

- بیا بریم دیگه.

- خب بابا بریم.

تا عصر تو خیابون بودیم و برای شب خرید می کردیم. وقتی رسیدیم خونه ساعت هفت بود.

- ای وای خاک تو سرت گلیا این قدر لفتش دادی که...

- خب بابا ببخشید، الان به جای این که سر من داد بزنی برو آماده شو.

- راست می گی. گلیا تو هم برو زود حاضر شو!

- چشم.

سریع رفتم سمت اتاقم که یه چیزی یادم افتاد و از همون جا داد زدم:

- نرگس؟ نرگس من شال رو سرم بندازم یا نه؟

- آخه عزیز من تو که اخلاق خشایار رو می شناسی دیگه چرا می پرسی؟ معلومه که باید بندازی. حالا چرا بر و بر من رو نگاه می کنی، خب برو دیگه!

- باشه، باشه رفتم.

رفتم تو اتاقم و کنار کمدم ایستادم.

هیچ لباسی نظرم رو جلب نمی کرد، تا آخر یه مانتوی تنگ کرم رنگ با شلوار لی مشکی و یه شال کرم انتخاب کردم.

لباس هام رو عوض کردم و رفتم جلوی آینه. زیاد بلد نبودم آرایش کنم، به خاطر همین به یه برق لب ساده رضایت دادم. ساده بودم، و یه خانم جذاب، شیک و خوشگل شده بودم. پقی زدم زیر خنده، چه از خودم تعریف می کردم!

رفتم توی آشپزخونه و رو به نرگس گفتم:

- نرگس به نظرت قیافه ام خوبه؟ تیپم چه طوره؟

- ایول دختر چه کار کردی. یارو باید خل باشه که تو رو ببینه و عاشقت نشه. ولی بین خودمون بمونه ها، عجب جیگری شدی!

- اولا جیگر بودم، دوما ما اینیم دیگه.

نرگس با مشت آروم زد تو بازوم و پرسید:

- گلیا تو با ازدواج قبلی این آقا مشکلی نداری؟

- نه. چه مشکلی می خوام داشته باشم؟ من به گذشته اش چه کار دارم؟

romangram.com | @romangram_com