#سفید_برفی_پارت_69


- البته اگه دوست نداری نگو، ولی مگه خودت نگفتی من و تو مثل دو تا دوستیم؟ دوستا با هم درد و دل می کنن، دوستا باهم حرف می زنن، دوستا...

- بسه گلیا، بسه! تو راست می گی، من باید به این قضیه عادت کنم! شیش سال گذشته. تقصیر خودمه. من احمق من بی شعور عاشق اون زنیکه ی... تارا خیلی سعی کرد چهره ی واقعیش رو نشونم بده ولی من نمی دیدم. هیچی رو نمی دیدم! هیچی رو نمی شنیدم!

فقط صورت آهو بود که جلوی چشمام بود. فقط صدای آهو بود که توی گوشم می پیچید. تقصیر خودمه. من گناه خودم رو میندازم گردن دیگران. من اشتباه کردم. فقط صورت قشنگ آهو رو دیدم. بی خیال گلیا!

- تو هنوز دوستش داری؟

با تعجب نگاهم کرد، بلند خندید و گفت:

- تو دیوونه ای؟ به نظرت می تونم کسی مثل آهو رو دوست داشته باشم؟ امکان نداره!

نمی دونم چرا بعد از شنیدن این حرف ها یه نفس راحت کشیدم که از چشم توهان دور نموند. برای این که قضیه رو ماست مالی کنم گفتم:

- حالا کجا داریم می ریم؟

ماشین رو نگه داشت و گفت:

- پیاده شو رسیدیم!

از ماشین اومدم بیرون. رو به روم یه طلا فروشی بزرگ بود.

توهان اومد کنارم و گفت:

- بدو بریم که اردشیر خان نیم ساعته منتظرمونه!

- اردشیر خان؟

- بیا بریم می بینیش!

با هم رفتیم توی طلا فروشی. توهان بلند داد زد:

- اردشیر خان؟ سلام!

یه مرد از زیر میز گفت:

- اومدم، اومدم!

بعد از زیر میز اومد بیرون و رو به توهان گفت:

- به به، ببین کی اینجاست!

بعد رو به من کرد و ادامه داد:

- خیلی خوش اومدین خانم!

romangram.com | @romangram_com