#سفید_برفی_پارت_66


با توهان از مغازه اومدیم بیرون. توهان دوباره دستم رو گرفت و گفت:

- الان کجا بریم؟

- یه چیزی بگم؟

- بگو!

- من گشنمه!

با مهربونی نگاهم کرد و گفت:

- آخ اصلا حواسم نبود صبحونه نخوردی! الان می ریم برات یه چیزی که احتمالا دوست داری می خرم.

- چی؟

- خودت می بینی.

توهان برام بستنی خرید. واقعا داشتم از تعجب شاخ در می آوردم! توهان از کجا می دونست من دیوانه وار عاشق بستنی ام؟

با بهت نگاهش می کردم که لبخند مهربونی تحویلم داد و گفت:

- خشایار گفته بود از این چیزا دوست داری! این رو بخور ته دلت رو بگیره. دو ساعت دیگه می ریم ناهار می خوریم!

- ممنون، خیلی زحمت کشیدی.

- مگه نگفتی اگه پسر خوبی باشم منو می بخشی! حالا بخشیدی؟

صدام رو مثل بچه ها کردم و گفتم:

- آره!

- خب بریم چی بخریم؟

- بریم یه جا که مانتو و کیف و کفش و... بخریم.

- باشه بریم.

با توهان نصف پاساژ های اون دور و اطراف رو گشتیم. از هرچیزی خوشم می اومد توهان برام می خریدش. اصلا براش مهم نبود اون وسیله چیه یا قیمتش چه قدره! نمی دونم چرا این کار رو می کرد ولی حداقل این رو می دونستم که با هر یک از این کارهاش من بیشتر ازش خوشم می اومد و بیشتر توی دلم جا باز می کرد.

بالاخره وقت ناهار شد و من و توهان سمت یه رستوران شیک و با کلاس پرواز کردیم. هردومون گرسنه بودیم! من جوجه کباب سفارش دادم و اون خوراک میگو. صورتم رو درهم کردم و به توهان نگاه کردم.

- چیه چرا این طوری نگاه می کنی؟

- واقعا چه جوری میگو می خوری؟

romangram.com | @romangram_com