#سفید_برفی_پارت_65


- خواهش می کنم عزیزم. پس زود لباس هات رو عوض کن و بیا. توهان خیلی وقتِ منتظره.

- چشم. الان میام.

سریع لباس هام رو عوض کردم و رفتم بیرون. خاله بیرون منتظرم بود. با هم رفتیم پیش توهان.

توهان تا ما رو دید گفت:

- اِ چه عجب! تشریف آوردین؟ می خواستین بگین یه گاوی، گوسفندی چیزی جلوتون قربونی کنم!

خاله با عصبانیت ساختگی گفت:

- خب طول کشید دیگه، چی می گی تو؟

- خب باشه. انتخاب کردین؟

- آره، امتحان کردیم. عجب اندام خوبی داره گلیا. لباس توی تنش عالی بود.

توهان سرش رو انداخت پایین و لبخند زد. خاله گفت:

- توهان بیاین بریم خونه ی من.

- نه خاله. مرسی. من و گلیا کلی خرید داریم. این تازه اولیش بود! دیگه باید بریم. من پس فردا تارا رو می فرستم بیاد لباس رو از شما بگیره.

- یا خدا! باز اون دیوونه می خواد بیاد اینجا.

- اِ خاله؟ خواهر به اون خوبی دارم. چه ایرادی داره؟

- یا مسیح! سر تا پاش ایراده.

توهان تا خواست چیزی بگه خاله سریع گفت:

- بسه بسه نمی خواد حرف بزنی! مگه دیرت نشده بود؟ پس بدو برو دیگه.

توهان گفت:

- آره ها! یادم رفته بود.

بعد لپ خاله رو بوسید و گفت:

- گلیا آماده ای؟

منم سریع خاله رو بوسیدم و ازش تشکر کردم و به توهان گفتم:

- آره بریم!

romangram.com | @romangram_com