#سفید_برفی_پارت_63


- مگه خودش نمی دونه؟

- از کجا می خواستم بدونم؟

خاله خانم بلند خندید و گفت:

- مگه...

توهان پرید وسط حرفش و گفت:

- خاله گلیا از اون دخترا نیست. نامزد واقعیمه! الانم که اومدیم اینجا به خاطر اینه که می خوایم برای عروسیم لباس بخریم!

خاله از جاش بلند شد و اومد جلوی من. دستش رو گذاشت روی صورتم و صورتم رو ناز کرد و گفت:

- باورم نمی شه آرزوی همیشگیم داره بر آورده می شه! دختر جون بگو که توهان راست می گه! بگو که تو واقعا داری زنش می شی!

لبخندی زدم و گفتم:

- آره خانم!

- به من بگو آنجلا.

- می شه بهتون بگم خاله؟

با تعجب بهم نگاه می کرد، انگار چیز خیلی عجیبی گفتم! اشک توی چشمای طوسیش نشست.

با خنده گفت:

- یا مسیح! خواهرم اینجا نیست که ببینه. خواهرم اینجا نیست که عروسیِ پسرش رو ببینه!

توهان اومد جلو و گفت:

- اوا خاله؟ چرا فیلم هندیش می کنی؟ بابا مگه نمی خوای یه لباس قشنگ به این زن ما بدی؟

خاله گفت:

- آره، آره بیا. یه لباس مخصوص دارم برات. توهان تو همین جا منتظر باش!

توهان اخم کرد و گفت:

- نه خاله من می خوام زنم رو ببینم!

- بشین سرجات پسر. داماد که نباید قبل از عروسی عروس رو توی لباس عروس ببینه!

- چشم خاله نمیام!

romangram.com | @romangram_com