#سفید_برفی_پارت_60
- کجا داریم می ریم؟
- مغازه ی خالم!
- اِ مگه آذر جون خواهر داره؟
- خاله واقعیم رو گفتم!
فهمیدم خواهر مادر واقعی خودش رو می گه، ولی خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:
- خاله واقعیت؟ یعنی چی؟
برگشت و گفت:
- خودتی! تارا همه چیز رو بهت گفته.
سرم رو انداختم پایین. توهان خندید و گفت:
- نمی خواد خجالت بکشی، خودم بهش گفتم بهت بگه.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- واقعا؟
- آره، واقعا! اگه من بهش نمی گفتم بهت بگه که امکان نداشت بهت چیزی بگه، مخصوصا درباره ی...
بقیه ی حرفش رو ادامه نداد. فهمیدم منظورش آهوست.
- چه خواهر خوبی داری!
نگاهم کرد و گفت:
- خشایارم خواهر خوبی داره!
توی دلم کیلو کیلو قند آب می کردن!
دوباره راه افتاد و ادامه داد:
- اسم خالم آنجلاست. یه خورده بد اخلاقه! اگه ازت سوالای عجیب غریب پرسید تعجب نکن، عادتشه. ممکنه یه خرده باهات بد حرف بزنه، کلا با همه این طوریه! یه فروشگاه خیلی بزرگ لباس عروس داره. همه لباس هاش عالین. بهترین مارک ها و پارچه ها و طرح ها رو داره. فهمیدی؟
- آره. باشه!
رسیدیم به آخر راهرو. یه مغازه ی خیلی بزرگ لباس عروس اون جا بود به اسم فروشگاه آنجلینا!
تعجب کردم، مگه توهان نگفت اسم خالش آنجلاست؟ توهان انگار ذهنم رو خوند.
romangram.com | @romangram_com