#سفید_برفی_پارت_59
گفت:
«باشه عزیزم، برو. مواظب خودت باش، خداحافظ!»
گوشی رو گذاشتم توی کیفم. ناراحتیم از یادم رفته بود ولی باز با دیدن قیافه ی این مرتیکه عصبانی شدم و سرم رو برگردوندم.
همین طور توی پاساژ راه می رفتیم ولی به هیچ مغازه ای نگاه نمی کردیم. توهان بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش. خدا رو شکر که پاساژ شلوغ نبود!
توهان با عصبانیت گفت:
- چته تو؟ نیاوردمت این جا که به در و دیوار نگاه کنی که!
سعی کردم دستم رو از تو دستش بیرون بیارم. در همون حال گفتم:
- ولم کن، هرچی دلت می خواد برو بخر. به من چه!
دستم رو بیشتر فشار داد و گفت:
- تقصیر خودت بود. می دونم که تارا همه چیز رو برات تعریف کرده، ولی تو از قصد اسمش رو جلوم آوردی! می خواستی عصبانیم نکنی.
- ولم کن وحشی!
فشار دستش رو آورد پایین و گفت:
- بس کن! نمی خواستم سرت داد بزنم، عصبانیم کرده بودی. معذرت می خوام اگه صدام رو بلند کردم!
شده بود عین این پسر بچه های تخس که یه کار اشتباهی می کنن و بعد از مامانشون عذر خواهی می کنن. درست مثل اون ها شده بود.
دلم نرم شده بود ولی نباید بهش رو می دادم. به خاطر همین گفتم:
- حالا اگه پسر خوبی بودی می بخشمت.
آروم خندید، دستم رو ول کرد. لبخندی زد و گفت:
- از کجا شروع کنیم؟
- نمی دونم!
- اول بریم برای لباس!
- باشه بریم.
رفتیم طبقه ی بالای پاساژ. توهان دستم رو گرفته بود و منو دنبال خودش می کشوند.
نگهش داشتم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com