#سفید_برفی_پارت_58


...

- نه نه، نمی خواد بیای خودمون یه کاریش می کنیم!

- ...

- باشه. مواظبش باش.

- ...

- آره. خداحافظ.

خیلی دلم می خواست بدونم تارا چی می گفت، ولی اگه می مردمم با این یابو حرف نمی زدم!

خودش به زبون اومد و گفت:

- حال آذی جون بد شده تارا پیشش می مونه. مجبوریم خودمون بریم خرید.

یا خدا من تا شب چه جوری این مرتیکه رو تحمل کنم؟ همه رو برق می گیره مارو خواهر شوهر ادیسون! اینم شانسه من دارم؟

صدای نحسش دوباره بلند شد:

- گلیا؟ زبونت رو موش خورده؟ با تو دارم حرف می زنما! اصلا به درک جواب نده. بیا پایین رسیدیم!

بدون هیچ حرفی از ماشین اومدم بیرون. روبروم یه پاساژ خیلی بزرگ بود. توهان اومد کنارم و باهم رفتیم تو.

همین طور که می رفتیم سمت پاساژ صدای اس ام اس گوشیم رو شنیدم؛ طاها بود! تنها پسری که من توی کل عمرم باهاش دوست بودم. خیلی دوسش داشتم، برام درست مثل خشایار بود. هم محله ای قدیمیمون بود. با خشایار و من خیلی دوست بود، از بچگی با هم بودیم. دو ماه بود که ازش خبر نداشتم! نوشته بود:

«ای بی معرفت. من بهت زنگ نزنم تو نباید از من یه خبری بگیری؟»

داشتم از خوشحالی بال در می آوردم! از ته دلم طاها رو دوست داشتم.

جواب دادم:

«سلام نا رفیق. مثل این که شما باید به من زنگ می زدید ها! یادته دفعه ی آخر من بهت زنگ زدم و احوال پرسی کردم؟»

دوباره گفت:

«ای الهی من قربون تو بشم سفید برفی! ببخشید، شما راست می گین. من شرمنده ام!»

طاها هیچ وقت به اسم صدام نمی کرد. همیشه براش سفید برفی بودم!

جواب دادم:

«طاها جان ببخشید من باید برم. شب بهت زنگ می زنم.»

romangram.com | @romangram_com