#سفید_برفی_پارت_5


- پس من بگم فردا شب بیان؟

- باشه، بگو بیان.

آروم از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم.

خدایا اگه اون از من خوشش نیاد چی؟ غلط کرده، مگه من چمه؟! بلند شدم جلوی آینه ایستادم.

صورت گرد، با چشم های درشت سبز که هر وقت خشایار می خواست اذیتم کنه بهم می گفت وزغ کوچولو؛ دماغ معمولی با نوک صاف، نه سر بالا و نه سر پایین و لب های نازک ولی کوچولو. ابروهای نازک هشتی شکل و موهای لخت قهوه ای رنگ. ولی زیباترین قسمت صورتم پوستم بود. پوست سفیدی که به برف می گفت، برو کنار من هستم. برعکس پوست خشایار که تیره بود، پوست من به حدی سفید بود که دوستام و آشناهامون سفیدبرفی صدام می کردن. به هیکلم نگاه کردم، قد بلندی داشتم، حدودا صد و هفتاد و سه و کمر باریک با پاهایی کشیده. بد هم نبودما! تا به حال این طوری به خودم نگاه نکرده بودم، تقریبا می شه گفت متوسط رو به بالام!

اوه حالا انگار اون چه تحفه ای بود که من باید شکل حوری های بهشتی می بودم!

یعنی ممکنه من شوهر کنم؟ شوهر، ازدواج، عشق، عجب کلمات عجیبی!

اگه بچه دار شدم اسم بچه ام رو چی بذارم؟ فرزان، نه فرهاد. خنده ام گرفته بود. من هنوز یارو رو ندیدم، اون وقت اسم بچه دارم انتخاب می کنم.

یهو بلند بلند زدم زیر خنده. نرگس سراسیمه اومد تو اتاقم و گفت: چته؟

- هیچی، فقط دارم می خندم!

کنار در نشست و به حالت گریه گفت:

- خدایا، خداوندا مگه به این بشر عقل ندادی؟ چرا این قدر خله؟ آخر من از دست این خواهر و برادر دیوونه می شم!

همین طور که می خندیدم گفتم:

- نرگسی؟ امشب میای پیشم بخوابی؟

یه نگاه بهم کرد و گفت:

- باشه.

- مرسی عزیزم.

- ولی گلیا، به مرگ خشایار اگه لگد بندازی چنان می زنمت که خواب یادت بره!

- وا، من که بالای تختم چه جوری می خوام لگد بندازم؟

- خودتی عزیزم. اون دفعه هم که این جا خوابیدم همین رو گفتی. صبحش که از خواب بیدار شدم، یه جای سالم توی بدنم نمونده بود.

- چشم، چشم لگد نمی اندازم.

نرگس پاشد و یه بالشت و پتو از توی کمد برداشت و روی زمین دراز کشید. یه دفعه خشایار در رو باز کرد و اومد تو:

- شما دوتا چه غلطی می کنین؟

romangram.com | @romangram_com