#سفید_برفی_پارت_44
با من من گفتم:
- والا... والا... من... نمی... نمی دونم!
توهان پرید وسط حرفم و گفت:
- اجازه هست من بگم؟
خشایار گفت:
- آره بگو!
- من خیلی دوست دارم مهریه ی گلیا هزار و پونصد سکه باشه، با یه ویلا توی شمال. البته اگه کمه می تونین بهش اضافه کنین، ولی حق ندارین ازش کم کنین!
دهنم باز موند. این چی می گفت؟ یعنی چی؟ قرار ما چیز دیگه ای بود!
آذر جون گفت:
- من که موافقم!
خشایار و نرگس هم تایید کردن. سریع گفتم:
- نه نه! آخه...
آذر جون سریع پرید وسط حرفم و گفت:
- دیگه نه نیار گلیا خانم. همین که توهان گفت!
چشم غره ای به توهان که داشت می خندید رفتم و گفتم:
- چشم، هرچی شما بگین!
همه دست زدن. کم کم توهان و آقای راد بلند شدن و به تارا و آذر جون هم گفتن بلند شن.
خشایار گفت:
- آخه آقای راد، فردا که پنجشنبه است، شما نه مطب می رین نه بیمارستان نه شرکت! پس بمونین دیگه!
آقای راد دست خشایار رو فشار داد و گفت:
- ممنون خشایار جان، ولی فردا من به جای توهان باید برم شرکت. توهان هم که باید بیاد دنبال گلیا جان، پس بهتره بریم دیگه.
- باشه هرجور خودتون راحتید!
موقعی که توهان می خواست از من خداحافظی کنه، کنار گوشم گفت:
romangram.com | @romangram_com