#سفید_برفی_پارت_43


- پس می خواست لجبازی کنه؟

- بی نمک!

- آخ من چه قدر بی نمکم! پس چرا سعی می کنی نخندی؟

- خیلی پر رویی.

- لازم به ذکر نیست، می دونم!

توهان به قیافه ی عصبانیم خندید و گفت:

- خُب بهتره دیگه بریم، فکر کنم حرف های عاشقونمون تموم شد!

خنده ام گرفته بود ولی نباید می خندیدم. از جام بلند شدم و با حرص گفتم:

- حتی یه لحظه هم نمی تونم تحملت کنم!

- چه تفاهمی، منم همین طور!

با هم از توی اتاق اومدیم بیرون. آذر جون اول از همه ما رو دید و با ذوق و شوق گفت:

- بچه ها عروسی رو گذاشتیم برای پنچشنبه ی دوهفته ی دیگه! شما که مشکلی ندارین؟

من و توهان باهم گفتیم:

- نه، همون روز خوبه!

آذر جون بلند خندید و گفت:

- خیلی خوبه، خیلی! خُب پس از فردا باید برین دنبال کارها. فقط یه چیز می مونه.

نرگس با تعجب پرسید:

- چی؟ همه چیز رو که گفتیم!

- مهریه!

خشایار خندید و گفت:

- اوه! مهریه رو کی داده کی گرفته؟

- نه خشایار جان، حتما باید مهریه ی گلیا جان رو تعیین کنیم. اصلا هرچی خود گلیا جان بگه.

همه ی چشم ها روی من زوم شده بود. دهنم کف کرده بود!

romangram.com | @romangram_com