#سفید_برفی_پارت_42


- ممنون، واقعا خیلی قشنگه!

تارا گفت:

- خُب بده برات ببندمش!

و بعد از جاش بلند شد و اومد سمت من. گردنبند رو که بست همه دست زدن. دوباره جو آروم گرفت، همه شروع کردن به حرف زدن. آذر جون یهو گفت:

- شما دو تا نمی خواین برین توی اتاق با هم حرف بزنین؟

- آخه...

آذر جون ادامه داد:

- پاشین، پاشین! برین حرف بزنین، یالا!

من و توهان به هم نگاه کردیم که دوباره آذر جون گفت:

- دِ پاشین دیگه!

پاشدیم و رفتیم سمت اتاقم. دوباره همون حال قبلی رو داشتم؛ کف دستام عرق کرده بود، قلبم تند تند می زد! نمی دونم چرا هر وقت نزدیک به توهان بودم، استرس می گرفتم. مثل دفعه ی قبل، من نشستم روی تخت و اون هم نشست روی صندلی.

چند دقیقه نگاهم کرد و گفت:

- فردا میام دنبالت تا بریم دنبال کارها.

- فردا؟

- آره. آذی جون خیلی عجله داره! می خواد دو هفته دیگه عروسی کنیم.

تقریبا داد زدم:

- دو هفته دیگه؟

با سر، آره ای گفت. با ناراحتی نگاهش کردم. یه نگاه عصبی بهم کرد و گفت:

- اون طوری نگاهم نکن، تقصیر من نیست.

- مگه چه جوری نگاهت کردم؟

لبخند کجی زد و با لحن شیطونی گفت:

- عین یه وزغ کوچولو!

واقعا یه دقیقه کپ کردم! انتظار نداشتم همچین حرفی بزنه!

romangram.com | @romangram_com