#سفید_برفی_پارت_41


روزهایی که به امید وفای شوهر،

به هدر رفته، هدر!





زن پریشان شد و نالید که وای!

وای، این حلقه که در چهره ی او،

باز هم تابش و رخشندگی است،

حلقه ی بردگی و بندگی است!»





آروم زیر لب شعر رو با خودم زمزمه کردم. آذر جون دوباره صورتم رو بوسید و زیر گوشم گفت:

- این رو مادربزرگ توهان موقع مرگش داد به من تا بدمش به زن توهان. ولی نمی دونم چرا هیچ وقت دلم نخواست بدمش به آهو! به نظرم لیاقتش رو نداشت. ولی تو داری، خیلی هم داری!

سرم رو آوردم بالا و گفتم:

- ممنون آذر جون، خیلی خیلی ممنون!

تارا گفت:

- مامان اون یکی رو هم بده دیگه!

آذر جون لبش رو گاز گرفت و گفت:

- ای وای اصلا داشت یادم می رفت!

یه جعبه ی دیگه از توی کیفش در آورد و داد دستم و آروم گفت:

- این رو خود توهان گرفته، گفت بدمش به تو!

در جعبه رو باز کردم. یه گردنبند نقره بود با پلاک T شکل که با مروارید های ریز تزیین شده بود. به توهان نگاه کردم، آروم چشمکی زد. لبخندی زدم و زیر لب گفتم:

- ممنون!

یه بار چشماش رو باز و بسته کرد. این دفعه بلند گفتم:

romangram.com | @romangram_com