#سفید_برفی_پارت_39


نشستن. آذر جون گفت:

- عروس قشنگم، بیا کنار خودم بشین ببینم.

یعنی داشتم از خجالت می رفتم توی زمین! آروم بلند شدم و رفتم پیش آذر جون. تارا دستش رو گرفته بود جلوی دهنش و می خندید. می دونستم داره مسخره ام می کنه، به خاطر همین زیر لبی گفتم:

- کوفت!

آذر جون رو کرد به خشایار و گفت:

- دیدی گل پسر؟ دیدی می خوایم خواهرت رو ببریم؟

خشایار خندید و گفت:

- ای بابا، با میل خودش که نمی خواد بیاد! حتما شما شستشوی مغزیش دادین!

آذر جون اخم کرد و گفت:

- دیگه مال خودم شده. به تو هم نمی دمش!

مثل بچه ها کل کل می کردن که یهو تارا پرید وسط حرفشون و گفت:

- ای بابا! اصلا مال خودمه.

آقای راد خندید و با اشاره به توهان گفت:

- بابا صاحاب اصلیش هیچی نمی گه، شما دارین درباره ی چی بحث می کنین؟

سرم رو انداختم زیر. می دونستم شکل لبو شدم! آذر جون چشم غره ی بامزه ای به خشایار رفت و گفت:

- مال خودمه. ایناها اینم نشونش!

یه جعبه ی خیلی قشنگ از توی کیفش در آورد و گفت:

- می دونم خیلی کوچکه، بعدا باید خودتون یکی بخرید ولی...

جعبه رو باز کرد و رو به من گفت:

- خوشت میاد گلیا جان؟

به انگشتر نگاه کردم؛ حلقه اش طلای سفید بود، با یه الماس آبی رنگ روش. واقعا خیلی قشنگ بود!

سرم رو بلند کردم و صورت آذر جون رو بوسیدم و گفتم:

- ممنون آذر جون، خیلی قشنگه!

romangram.com | @romangram_com