#سفید_برفی_پارت_38
نرگس یه نگاه بد بهم کرد و گفت:
- بجنب!
سریع رفتم سمت کمدم. یه شلوار نخی سفید با مانتوی خفاشی سفید و یه شال سفید پوشیدم. با ترس و لرز یه خط چشم مشکی کشیدم. ای بدک نشده بود! برق لبم رو هم زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. خدا وکیلی سفید خیلی بهم می اومد، خیلی خوشگل شده بودم!
رفتم پایین و رو به نرگس گفتم:
- نرگسی خوب شدم؟
نرگس برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- آخه دختر تو چه فکری پیش خودت کردی که یه دست سفید پوشیدی؟ شدی عین میتی که کفن پوشیده!
سرم رو انداختم پایین و با ناخنم بازی کردم و بدون این که بفهمم چی می گم، گفتم:
- آخه می دونی، توهان رنگ سفید رو خیلی دوست داره!
بعد از پنج دقیقه فهمیدم چه سوتی دادم! سرم رو بردم بالا و به نرگس که سعی می کرد نخنده نگاه کردم. نتونست خودش رو کنترل کنه و زد زیر خنده.
بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم:
- مـــــرض!
- اِ؟ آقا توهان سفید دوست دارن؟ آره؟ دیگه چی دوست دارن؟
- خیلی بی مزه ای نرگس!
سرش رو برده بود بالا و غش غش می خندید. خشایار اومد توی آشپزخونه و گفت:
- این ها تا پنچ دقیقه دیگه می رسن، اون وقت شما نشستین دارین می خندین؟
نرگس خودش رو جمع و جور کرد و با خنده گفت:
- ببخشید. الان حاضر می شیم!
نرگس سریع وسایل پذیرایی رو آماده کرد و در همون لحظه، زنگ در رو زدن. خشایار در رو باز کرد و من و نرگس هم برای استقبال جلوی در ایستادیم.
اول آقای راد اومد و پشت سرش آذر جون و تارا. تارا بهم چشمک زد و منم ریز خندیدم. آخر سر توهان اومد، سرتا پا قهوه ای پوشیده بود! شلوار لی قهوه ای، با یه پیراهن جذب تنش به رنگ قهوه ای سوخته! انگار خوشش نمی اومد لباس گشاد بپوشه!
حتما باید عضلات شکمش رو نشون می داد. مرتیکه ی پر رو یقه ی لباسش هم از همیشه بیشتر باز گذاشته بود! آخه تو که تا نزدیکی های شکمت باز گذاشتی، خُب همون چهارتا دکمه ی آخرم نمی بستی دیگه!
سبد گل بزرگی دستش بود. با لبخند گل رو ازش گرفتم و گفتم:
- ممنون. خیلی زحمت کشیدید!
romangram.com | @romangram_com