#سفید_برفی_پارت_37
خشایار بالاخره کم آورد و گفت:
- باشه باشه! هرچی شما بگین، فرمانده شما هستین!
- اون که معلومه من فرمانده ام!
هر دوتامون خندیدیم.
بعد از چند دقیقه که آروم گرفتیم خشایار گفت:
- گلیا؟
- بله؟
- درباره ی توهان چه تصمیمی گرفتی؟
با این که با خشایار خیلی راحت بودم ولی صحبت کردن درباره ی این مسایل برام سخت بود. سرم رو انداختم پایین، نمی دونستم چه جوری بهش بگم می خوام با توهان ازدواج کنم! دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو آورد بالا. توی چشمای قهوه ایش نگاه کردم؛ چشماش مهربون بود، مثل همیشه!
یه خورده نگاهم کرد و گفت:
- پس می خوای بری؟ دیگه خانم شدیا. یادته بچه بودی می گفتی من می خوام شوهر کنم؟ بهت می گفتم هر وقت بزرگ شدی، هر وقت خانم شدی اون وقت شوهر کن؟ یادته می گفتم تا اون موقعی که بزرگ نشدی بذار من شوهرت باشم؟ دیگه باید از من طلاق بگیری خواهر کوچولو!
بغض کردم. چونه ام می لرزید. خشایار رو با دنیا عوض نمی کردم! خشایار قطره اشکی که روی گونه ام بود رو بوسید و گفت:
- هی هی هی! نبینم اشکت رو خانم کوچولو!
بغلم کرد و با دستای قویش منو به خودش فشار داد. آروم زیر گوشم گفت:
- می دونستم یه روز بزرگ می شی! می دونستم یه روز خانم می شی! می دونستم یه روز از پیشم می ری! ولی ای کاش این قدر زود بزرگ نمی شدی. ای کاش همیشه مال خودم می موندی. ای کاش...
دیگه ادامه نداد. می تونستم بفهمم اگه یه خورده دیگه ادامه بده گریه اش می گیره.
یک هفته گذشت. توی این یه هفته خشایار زنگ زد به آذر جون این ها و گفت جواب من مثبته. تارا اومد خونمون و کلی از من تشکر کرد، ولی نباید این قدر از من تشکر می کرد! درسته که من می خوام به برادرش کمک کنم، ولی خودم هم سود می کنم!
به آرزویی که از همون اول بچگیم داشتم می رسم! درس خوندن توی یکی از بهترین دانشگاه های دنیا برای من خیلی آرزوی بزرگیه!
امروز قراره توهان این ها بیان این جا، یک جورایی بله برونه. از امشب به بعد من و توهان نامزد هم دیگه می شدیم. توی شرکتم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد! دخترا می گفتن توهان و اهورا معمولا نمیان شرکت، چون توی بیمارستان سرشون شلوغه. شهریار هم معمولا همش سرش توی پرونده ها بود. نمی دونم چرا، ولی یک جورایی ازش می ترسیدم!
با صدای نرگس به خودم اومدم.
- گلیا! هنوز حاضر نشدی؟ آخه دیوانه، این ها تا یک ساعت دیگه می رسن تو هنوز حتی لباسم نپوشیدی؟ آخه من از دست تو چه کار کنم؟
رفتم جلو و روی زانوام نشستم و شکمش رو بوسیدم و گفتم:
- حرص نخور زن داداش، برای این کوچولو خوب نیست! چشم غلط کردم، همین الان حاضر می شم.
romangram.com | @romangram_com