#سفید_برفی_پارت_35
با شوک نگاهم کرد. می دونستم عاشق بچه است. خشایار از نگاه کردن به من دست برداشت و به نرگس خیره شد، می دونستم باید تنهاشون بذارم. پس سریع از اتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم.
رفتم تو آشپزخونه و از اون جا داد زدم:
- آخه اصلا فکر من رو نمی کنید؟ شماها که شب اون جا موندگار شدید، حالا من شب کجا کپه ی مرگم رو بذارم؟
صدای خنده شون رو شنیدم. واقعا خوشحال بودم، داشتم عمه می شدم. این بهترین خبریه که تو کل عمرم بهم داده بودن!
روی مبل نشسته بودم و کتاب می خوندم، ساعت نزدیک یک ظهر بود. ساعت دوازده از شرکت برگشته بودم. امروز به غیر از فرناز هیچ کس توی شرکت نبود. خشایار و نرگس هنوز بیدار نشده بودن.
دیشب مجبور شدم روی مبل بخوابم. گردنم یه دردی گرفته بود که خدا می دونه!
صدای پا شنیدم. سرم رو بلند کردم و نرگس رو دیدم که آروم آروم راه می رفت.
تقریبا داد کشیدم:
- ســلام!
انگشتش رو گذاشت روی بینیش و گفت:
- گلیا آروم، خشایار خوابه.
خندیدم و دوباره داد زدم:
- دیشب خوش گذشت؟
سریع اومد جلوم و دستش رو گذاشت روی دهنم. خنده ام گرفته بود. می دونستم چه قدر عاشق خشایاره. حاضر بود بمیره ولی خار توی دست خشایار نره! دستش رو از روی دهنم برداشت و کنارم نشست. چشماش از خوشحالی برق می زد. خندیدم و گفتم:
- چیه؟ چرا چشمات پرژکتور می زنه؟
- دیوونه!
شیطون خندیدم و گفتم:
- منم یا تو؟
- برو بابا!
لبخند مهربونی زدم و گفتم:
- راستش رو بگو!
سرش رو انداخت زیر و گفت:
- می دونی گلیا، دلم برای خشایار خیلی تنگ شده بود. خیلی وقت بود که...
romangram.com | @romangram_com