#سفید_برفی_پارت_34
دوباره روی تخت خوابیدم و شروع کردم به خوردن لواشک. نرگس با من من گفت:
- راستش، راستش یه چیزه دیگه هم هست.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟
رو صندلی میز کامپیوترم نشست و گفت:
- گلیا من، من، من حامله ام!
انگار برق گرفت من رو. باورم نمی شد، همین طوری به نرگس خیره شده بودم!
- شو... شوخی می کنی دیگه، نه؟
لبخندی زد و گفت:
- نه، داری عمه می شی گل گلی جون!
از تخت اومدم پایین و فقط داد می کشیدم:
- هورا! آخ جــــون! خدا شکـــــرت، خدا نوکرتم، خدا!
نرگس از خنده غش کرده بود.
یهو در اتاق باز شد و خشایار اومد تو و با تعجب به من که شکل دلقک ها شده بودم نگاه کرد و گفت:
-این جا چه خبره؟
خودم رو انداختم تو بغل خشایار و گفتم:
- خشایار عاشــــقتم؛ خیلی ماهی؛ ممنون!
خشایار سعی می کرد من رو آروم کنه در همون حال گفت:
- چی شده؟
دست از ورجه ورجه برداشتم و بهش نگاه کردم. داشت با تعجب نگاهم می کرد. دستم رو به علامت خاک تو سرت بردم بالا و گفتم:
- خاک تو سرت کنن خشایار. واقعا نمی دونی چی شده؟!
- به پیر به پیغمبر اگه خبر داشته باشم!
- واقعا نمی دونی قراره بابا بشی؟
romangram.com | @romangram_com