#سفید_برفی_پارت_33
خودش هم خنده اش گرفته بود، یهو جدی شد و گفت:
- گلیا با کی اومدی خونه؟
سرم رو انداختم پایین. می دونستم به خشایار نمی گه، ولی خجالت می کشیدم بهش بگم.
- با، با توهان خان.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-آخه، لا اله الا لله... نمی گی خشایار خونه باشه ببینتت؟
لب و لوچه ام آویزون شد و با ناراحتی گفتم:
- خب به من چه؟ نمی ذاشتن خودم بیام.
- خب حالا ناراحت نشو، بیا تو. برات یه چیزی که خیلی دوست داری درست کردم.
ناراحتیم رو فراموش کردم و گفتم:
- چی؟
- حالا تو بیا تو.
- باشه.
همین طور که داشتم می رفتم توی خونه با خودم فکر می کردم، خوبه که نرگس چیزی به خشایار نمی گه وگرنه می دونستم که خشایار الم شنگه به پا می کنه! خانواده ی مذهبی نبودیم، ولی یه چیزایی رو خیلی رعایت می کردیم و همیشه در روابطم با آقایون حد نگه می داشتم و هیچ وقت دوست پسر یا همچین چیزی نداشتم، چون احتیاجی نداشتم. من با این که محبت مادرانه یا پدرانه ندیده بودم، ولی خشایار هیچ وقت از محبت برام کم نذاشته بود!
رفتم تو اتاقم و لباس هام رو عوض کردم، روی تختم دراز کشیدم و به توهان فکر کردم. نرگس آروم اومد تو اتاقم و گفت:
- چشمات رو ببند.
- چرا؟
- تو ببند!
معلوم نبود دوباره چه کلکی سوار کرده. چشمامو بستم. نرگس گفت:
- هر وقت گفتم باز کن. یک، دو، سه، باز کن!
چشمام رو باز کردم و تقریبا جیغ کشیدم.
- وای، عاشـــقتم نرگس. عاشــــقتم!
نرگس برام لواشک درست کرده بود؛ من عاشق چیزای ترشم، مخصوصا لواشک های نرگس؛ چون از بس که ترشن! رفتم سمت نرگس و صورتش رو این قدر بوسیدم که خودم حالم بهم خورد، چه برسه به نرگس بیچاره!
romangram.com | @romangram_com