#سفید_برفی_پارت_32
- نه. می دونم چی می خوای بپرسی. نه، من و تو فقط مثل دو تا دوستیم، فقط همین!
نفس راحتی کشیدم که از چشم توهان دور نموند. لبخند بانمکی زد. بهش نگاه کردم دوباره چال گونه هاش درست شده بود. خیلی دلم می خواست چال گونه اش رو ببوسم و تو دلم به خاطر این خواسته ی مسخره ام به خودم فحش دادم.
بالاخره رسیدیم. می خواستم پیاده بشم که آروم گفت:
- گلیا؟
سرجام نشستم و نگاهش کردم.
- ببین از این به بعد من توهانم تو گلیا! فقط تو شرکت باید همدیگه رو با فامیل صدا بزنیم. قبول؟
آروم گفتم:
- آخه...
- ببین ما قراره یک سال با هم زندگی کنیم. نمی شه به هم دیگه بگیم آقای راد یا خانم امیدی که! تو فکر کن من یکی از دوستاتم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- من هیچ وقت دوستی که پسر باشه نداشتم.
جوابی نداد. سرم رو بلند کردم تا بفهمم چرا جواب نداده که دیدم داره با تعجب نگاهم می کنه. خیلی سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا پوزخند نزنه، ولی نتونست. می دونستم باور نمی کنه، ولی من حقیقت رو گفته بودم.
با صدای آرومی خداحافظی کردم و از ماشین بیرون اومدم. رفتم به سمت خونه و وقتی برگشتم عقب و به توهان نگاه کردم، بهم اشاره کرد که برم تو. با سر باشه ای گفتم و دوباره رفتم سمت خونه. جلوی در رسیده بودم که دوباره برگشتم توهان رفته بود. نگران بودم، نگران از این که نتونم، نتونم به توهان کمک کنم. ولی من می تونستم، باید می تونستم!
کلید خونه رو از توی کیفم در آوردم رو در و باز کردم.
نرگس روی پله ها نشسته بود. تا منو دید با قیافه ی عصبی اومد طرفم. چند قدم عقب رفتم و داد زدم:
- سلام زن داداش!
- زن داداش و کوفت، زن داداش و درد، زن داداش و مرض!
- چی می گی نرگس؟ من که خبر دادم می رم خونه ی تارا این ها.
- آخه دختر ابله آدم پا می شه می ره خونه ی خواستگارش؟
- خب به من چه! اون ها اصرار کردن، مجبور شدم برم.
یهو نرگس با شادی پرید کنارم و گفت:
- خب خونه شون چه شکلی بود؟ بزرگ بود؟ چند تا ماشین داشتن؟
از خنده ریسه رفتم. معلوم نبود عصبانیه یا خوشحال! دیوونه است بابا.
romangram.com | @romangram_com