#سفید_برفی_پارت_31
- لازم نیست جوابتون رو بگین. خودم می دونم، می دونم خیلی پیشنهاد احمقانه ای بود و شما فکر کنید هیچ وقت این پیشنهاد رو ندادم. نباید انتظار می داشتم که شما این پیشنهاد رو قبول کنید.
- یه دقیقه وایستین، من می خواستم بگم که... پیشنهادتون رو قبول می کنم.
یهو پاش رو گذاشت رو ترمز و شوک زده نگاهم می کرد. بهش نگاه کردم و گفتم:
- فقط یه شرط داره.
با صدایی که به زور به گوش می رسید گفت:
- چی؟ شرط؟! چه شرطی؟
- دو سال خیلی زیاده و فقط یک سال این فیلم رو بازی می کنم. بعد از یک سال باید جدا شیم.
با خوشحال بهم نگاه کرد و گفت:
- ممنون، ممنون خانوم امیدی. واقعا ممنون، لطف بزرگی کردین.
- خواهش می کنم، این به نفع من هم هست!
صدام رو صاف کردم و ازش پرسیدم:
- یعنی قبول کردین دیگه؟ فقط یک سال؟
- آره، قبول. برای خود من هم بهتره. من فقط می خوام از دست گیرهای مامان خلاص بشم.
ده دقیقه بود که کنار خیابون نگه داشته بود. آروم بهش گفتم:
- نمی خواین راه بیفتید؟
- چرا، چرا ببخشید حواسم پرت شده بود.
دوباره ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
سرم رو انداختم پایین. از چیزی که می خواستم بپرسم خجالت می کشیدم. خب حق داشتم تو کل بیست و سه سال زندگیم به غیر از خشایار با مرد دیگه ای حرف نزده بودم و اگر هم زده بودم فقط در حد سلام و علیک بود.
- توهان خان؟
بازم مثل دفعه ی قبل بهم نگاه کرد و گفت:
- بله؟
- ما که، ما که قرار نیست...
وسط حرفم پرید و گفت:
romangram.com | @romangram_com