#سفید_برفی_پارت_30


توهان آروم گفت:

- من آمادم.

بلند شدم رفتم سمت تارا. آروم بغلش کردم و گونه اش رو بوسیم.

تارا زیر گوشم گفت:

- ممنون گلیا. این لطفت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.

ازش جدا شدم و رفتم سمت آذر جون. سرم رو بردم جلو و گونه اش و بوسیدم و گفتم:

- ممنون آذر جون خیلی زحمت کشیدید. ببخشید مزاحم شدم.

آذر جون دستم رو توی دستش گرفت و گفت:

- این چه حرفیه دخترم؟ مزاحم کدومه؟ امیدوارم باز هم بیای این جا.

و بعد سرش و آورد نزدیک گوشم و جوری که فقط خودم بشنوم ادامه داد:

- البته بیشتر دوست دارم به عنوان عروسم بیای.

سرم رو انداختم پایین، می دونستم صورتم قرمز شده و زیر لب از آذر جون خداحافظی کردم و رفتم سمت توهان. با سر از تارا هم خداحافظی کردم و پشت سر توهان راه افتادم.

سرم رو برگردوندم و به تارا نگاه کردم، تارا سریع برام یه بوس فرستاد و با دستش قلب درست کرد. منم با یه لبخند جوابش رو دادم و سریع دنبال توهان رفتم. با توهان رفتیم توی پارکینگ، با دستش به BMW رو که جلوی در پارک شده بود، اشاره کرد و گفت:

- بفرمایید.

رفتم سمت ماشین. نمی دونستم عقب بشینم یا جلو. با خودم فکر کردم مگه رانندته که بری عقب بشینی؟ با همین فکر رفتم سمت در جلو. هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که توهان سریع در ماشین رو برام باز کرد و گفت:

- بفرمایید بشینید.

زیر لب تشکری کردم و نشستم. از این کارش خیلی خوشم اومد، نشون می داد که یه جنتلمن واقعیه! من واقعا نمی فهمم آهو چه طوری تونسته به این آدم خیانت کنه؟

بوی عطرش دیوونه کننده بود، هرکاری کردم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و آخرش هم عطر فوق العاده اش پیروز شد و مجبورم کرد که دو سه تا نفس عمیق بکشم و بوی عطرش رو ببلعم.

ده دقیقه بود که ما توی ماشین بودیم، ولی حتی یه کلمه هم با هم حرف نزده بودیم. نمی دونستم چه جوری باید کلمات و کنار هم می چیدم، ولی باید می گفتم، باید می گفتم که...

- توهان خان؟

سرش رو یه ذره کج کرد و بهم نگاه کرد و با حالت سردی گفت:

- بله؟

- راستش، راستش من در مورد پیشنهادتون فکر کردم.

romangram.com | @romangram_com