#سفید_برفی_پارت_29


پس رو کردم به تارا گفتم:

- ممنون عزیزم ولی دیگه باید برم.

آذر جون گفت:

- پس حداقل وایستا به توهان بگم برسونتت.

چی؟ من با توهان برم؟ اصلا!

- نه ممنون آذر جون. توهان خان هم خسته هستن. به ایشون زحت نمی دم.

- نه دخترم چه زحمتی؟

- آخه...

چشمم خورد به تارا که التماس آمیز نگاهم می کرد.

می دونستم چی می خواد، ولی...

- باشه آذر جون پس اگه براشون زحمتی نیست، منم برسونن.

- نه عزیزم معلومه که زحمتی نیست. باید بره مطب تو رو هم می رسونه. الان می رم صداش می کنم.

تا آذر جون رفت طبقه ی بالا تارا بلند شد و شروع کرد ورجه ورجه کردن:

- آخ گلیا، عاشقتم! مرسی.

- خب بابا بشین الان مامانت میاد.

- گلیا ممنون که می خوای به داداشم کمک کنی. جبران می کنم.

- اوا؟ من کی گفتم کمک می کنم؟ فقط می خوام منو برسونه خونمون.

- منم که خر، باور می کنم.

تارا اومد جلو و تمام صورتم رو بوسید. یهو صدای پا از پله ها اومد و تارا سریع نشست روی مبل و لیوان قهوه اش رو هم دستش گرفت. از دست کارهای تارا خنده ام گرفته بود، واقعا عین بچه ها بود.

آذر جون از پله ها اومد پایین و گفت:

- گلیا جان بشین عزیزم، الان توهان حاضر می شه میاد.

نشستم و بعد از پنج دقیقه توهان اومد پایین. جذبه اش نفس گیر بود. نمی تونستم زیبا بودنش رو انکار کنم. یه کت و شلوار اسپرت کرم پوشیده بود، با بلوز سفید که یقه اش رو تا سینه ی عضلانی اش باز گذاشته بود.

نمی تونستم از توهان چشم بردارم، ولی نمی خواستم دوباره مچم رو بگیره؛ به خاطر همین سریع نگاهم رو دزدیدم.

romangram.com | @romangram_com