#سفید_برفی_پارت_28


- خب بابا. دیگه خنده بسه بریم برای ناهار.

تارا از آذر جون پرسید:

- منتظر بابا نمی مونیم؟

به جای آذر جون توهان جواب داد:

- امروز عمل داره. توی بیمارستان یه چیزی می خوره.

تارا ناراحت شد و گفت:

- باشه.

همگی پشت میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم. به توهان نگاه کردم، خیلی شیک غذا می خورد. شمرده شمرده و آروم آروم غذا رو می جوید و قورت می داد. همین طور داشتم نگاهش می کردم که یهو سرش رو آورد بالا. دست و پام رو گم کردم، انگار مچم رو موقع دزدی گرفته بود. پوزخندی زد و دوباره مشغول به خوردن شد.

با این که غذا خیلی خوشمزه بود ولی زهر مارم شد. دوست نداشتم توهان درباره ی من فکر بدی بکنه. داشتم به توهان فکر می کردم که صدای آذر جون از فکر بیرونم آورد:

- چی شده گلیا جان؟ چرا غذات رو نمی خوری؟ نکنه خوشت نیامده؟

سریع گفتم:

- نه آذر جون. دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود، ولی من کلا کم غذا می خورم و الان هم سیر شدم.

- آخه عزیزم تو که چیزی نخوردی؟

- چرا اتفاقا خیلی خوردم. دستتون درد نکنه. عالی بود.

زیاد هم دروغ نگفتم، من کم غذا می خورم و زودم سیر می شم. غذا خیلی خوشمزه بود و تقریبا می شد گفت اصلا دروغ نگفتم.

بعد از این که غذامون رو خوردیم، توی پذیرایی نشستیم که چشمم به ساعت افتاد. نزدیک چهار بود. دیگه داشت دیرم می شد، باید می رفتم. پس بلند شدم و رو به آذر جون گفتم:

- دستتون درد نکنه آذر جون خیلی زحمت کشیدید. دیگه باید زحمت رو کم کنم.

آذر جون از جاش پاشد و گفت:

- هنوز که زوده. حالا یه ذره دیگه بمون.

- نه ممنون آذر جون، می دونم حتما خشایار نگرانم شده.

تارا هم از جاش بلند شد و گفت:

- نرو دیگه گلیا. اصلا شب رو این جا بمون.

جانم؟! شب رو این جا بمونم؟ آره حتما خشایارم همین رو می گه. خشایار بفهمه شب قراره این جا بمونم، سرم رو گوش تا گوش می بره.

romangram.com | @romangram_com