#سفید_برفی_پارت_27


توهان وسط حرفش پرید و گفت:

- تارا وایستا، من غلط کردم. من اصلا خسته نیستم که خیلی هم شاد و سرحالم!

تارا بلند خندید:

- آره جون خودت. دروغگو!

بعدش هم از روی پای توهان بلند شد و گفت:

- پاشو دست و روت رو بشور بیا ناهار بخوریم.

توهان سریع بلند شد و گفت:

- ای به چشم قربان. آخ که چه قدر گشنمه!

من روی پله ها ایستاده بودم و به اون دوتا نگاه می کردم و می خندیدم. توهان اومد سمت پله ها و با یه ببخشید از کنارم رد شد. بوی عطر تلخ و خنکش توی بینیم پیچید، واقعا عطر فوق العاده ای بود. با این که من عطرهای ملایم رو دوست دارم، ولی عاشق بوی عطر توهان شدم.

آذر جون از توی آشپزخونه اومد بیرون و به تارا گفت:

- یه وقت خدایی نکرده کمک نکنی ها. پوست دستت خراب می شه!

تارا و من بلند خندیدیم.

با همون ته خنده ای که تو صدام بود گفتم:

- آذر جون می شه اجازه بدین من کمکتون بکنم؟

آذر جون چشماش و گرد کرد و گفت:

- خوبه، خوبه همینم مونده از مهمون کار بکشم!

و بعد ادامه داد:

-شوخی کردم گلیا جان. همه چیز آماده است، فقط می خواستم این دختر تنبل رو مجبور کنم یه ذره تکون بخوره.

تارا به حالت اعتراض گفت:

- اِ مامان! من کجام تنبله؟

صدای توهان از بالای پله ها اومد:

- بابا آذی جون ول کن این خواهر من رو، آخه چه قدر اذیتش می کنی؟

همه خندیدن و آذر جون گفت:

romangram.com | @romangram_com