#سفید_برفی_پارت_26
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چی؟ به نظرت توهان می تونه زنی که معلوم نیست با چندتا مرد دیگه بود رو دوست داشته باشه؟ توهان از اون متنفره و اسمش که میاد دیوونه می شه.
سرم رو انداختم پایین. می خواستم سوالی که از همه ی این ها برام مهم تره رو بپرسم ولی...
- گلیا می دونم می خوای بازم سوال بپرسی، عیب نداره بپرس.
با یه لبخند گل و گشاد نگاهش کردم و گفتم:
- مرسی.
- خب بابا، لوس نشو! بپرس.
- من برای چی باید با توهان ازدواج کنم؟ بعد دو سال زندگی و طلاق گرفتن چه فایده ای داره؟ می دونم دانشگاه و مهریه هست، ولی...
تارا وسط حرفم پرید و گفت:
- گلیا صبر کن، صبر کن. می دونم این خواسته ی خیلی بزرگیه. اگه دلت خواست می تونی جواب رد بدی، ولی گلیا من مطمئنم تو تنها کسی هستی که می تونی توهان رو به زندگی برگردونی. تو پاکی و می تونی به توهان ثابت کنی که همه ی زن ها مثل هم نیستن. من اطمینان دارم که فقط تو می تونی این کار رو بکنی.
- آخه...
- گلیا به توهان کمک کن، خواهش می کنم!
- باید فکر کنم.
- باشه، هر قدر می خوای فکر کن.
داشتم فکر می کردم که آذر جون صدامون کرد که بریم ناهار. اصلا نفهمیدم وقت ناهار شده. زمان خیلی زود گذشته بود و
وقتی با تارا رفتیم پایین، توهان اون جا بود. روی مبل نشسته بود و وقتی منو دید سرش رو تکون داد. منم آروم با سر بهش سلام کردم. باورم نمی شد این پسر مغرور همون پسری باشه که خیانت زنش رو با چشمای خودش دیده بود! وقتی چشمای طوسی خسته اش رو دیدم، تو تصمیمی که گرفتم مصمم شدم. من می تونستم!
تارا تا توهان رو دید به سمتش پرواز کرد و خودش رو تو بغل توهان جا کرد. توهان با لبخند نگاهش می کرد، معلوم بود خیلی همدیگه رو دوست دارن و هرکسی می دیدشون فکر می کرد یه زن و شوهر خیلی عاشقن، چون از نظر قیافه هیچ شباهتی به هم نداشتن!
تارا همین طور که صورت توهان رو می بوسید گفت:
- داداشی گلم، خوبی؟
توهان هم آروم صورت تارا رو بوسید و گفت:
- آره عزیزم خوبم، ممنون. حالا از روی پای بدبخت من بلند شو از موقعی که رفتم بیمارستان نتونستم یه دقیقه بشینم، دارم از خستگی می میرم.
تارا قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت گفت:
- از دست تو. آخه برادر من مگه...
romangram.com | @romangram_com