#سفید_برفی_پارت_3


- ممنون به خاطر صبحانه.

راه افتادم سمت اتاقم. گوشه ی اتاقم کز کردم و شروع کردم به فکر کردن.

دوست خشایار، نرگس، پولدار، راحتی...

به خودم توی آینه نگاه کردم و با صدایی شبیه به زمزمه گفتم:

«تا کی می خوای سربار خشایار باشی؟ تا کی می خوای دستت رو پیش داداشت دراز کنی؟»

از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیش نرگس، بهش گفتم:

-نرگس شب که خشایار اومد، بهش بگو به این دوستش بگه بیاد.

تو چشمای نرگس برق خوشحالی رو دیدیم. می دونستم هم از این که سر و سامون می گیرم خوشحاله، هم از این که از این جا می رم. به افکار خودم خندیدم و با خودم گفتم:

«اوه نه به داره، نه به بار!»

شب که خشایار اومد، نرگس صدام زد و گفت:

- خشایار باهات کار داره.

با خوشحالی رفتم پیش خشایار.

- سلام داداشی جونم.

- سلام وروجک، بیا این جا بشین ببینم.

کنارش نشستم.

- بفرمایید؟

لبخندی زد و گفت:

- می دونستی خیلی بزرگ شدی؟ دلم نمی خواست این قدر زود بزرگ بشی.

خندیدم و گفتم:

- اوا داداشی، من از همون اول...

وسط حرفم پرید و گفت:

- باشه، باشه قبول، هر چی تو بگی! اگه بخوای حرف بزنی می دونم که مخ بنده رو سرویس می کنی.

بعد جدی شد و گفت:

romangram.com | @romangram_com