#سفید_برفی_پارت_24


طولانیه ها. ممکنه حوصله ات سر بره.

- نه، نه خواهش می کنم بگو.

- باشه، حالا که دوست داری بشنوی بهت می گم.

تارا شروع کرد به گفتن:

- توهان وقتی می خواست بره آمریکا چهارده سالش بود و من هفت سالم. کلی گریه کردم، من توهان رو خیلی خیلی دوست داشتم یک جورایی می پرستیدمش. وقتی رفت خوب یادمه این قدر گریه کرده بودم که چشمام از هم باز نمی شد. توهان خیلی بچه ی باهوشی بود، تو بیست و سه سالگی فوق لیسانس گرفت. توهان تصمیم گرفت برگرده، دوست داشت تو ایران زندگی کنه. تصمیم داشت یه سر به ما بزنه بعد برگرده و دکتراش رو بگیره و اون وقت برای همیشه بیاد پیشمون. مامان یه جشن خیلی بزرگ برای برگشتنش ترتیب داد. خیلی خوشحال بودم که داداشم داره برمی گرده، ولی، ولی کاش هیچ وقت بر نمی گشت. مامان چند تا از دوستاش رو هم دعوت کرد. یکی از دوستاش یه دختر داشت به اسم آهو که واقعا خوشگل بود؛ شبیه فرشته ها ولی کاش سیرتش هم مثل صورتش بود! هر آدمی رو به خودش جذب می کرد، چشمای درشت میشی داشت با موهای مشکی بلند و لب های غنچه ی صورتی شکل، واقعا اسم آهو بهش می اومد. توهان دیدتش و توی یه نگاه دیوونش شد. تمام شب به اون نگاه می کرد تا وقتی که مهمونی بالاخره تموم شد. شب می خواستم بخوابم که توهان اومد تو اتاقم، می خواست باهام حرف بزنه. خلاصه اون شب تا صبح حرف زدیم و توهان می گفت عاشق اون دختر شده ولی من قبول نمی کردم. می گفتم تو فقط یه بار دیدیش. امکان نداره عاشقش شده باشی. خلاصه از اون اصرار و از من انکار. می دونی من از آهو از همون لحظه ی اول بدم اومد. نمی دونم چرا، ولی اصلا حس خوبی بهش نداشتم. توهان کم کم با آهو دوست شد و هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشت. توهانی که غرورش زبون زد فامیل بود به خاطر آهو غرورش رو شکست و بار اول که از آهو خواستگاری کرد آهو جواب رد داد. توهان داغون شد ولی کوتاه نیامد! دوباره و دوباره رفت پیش آهو و ازش خواهش کرد و آهو همش جواب رد می داد تا این که بالاخره نظرش عوض شد و به توهان جواب مثبت داد. کم کم خانواده ها فهمیدن و دست به کار شدن که این ها رو به هم برسونن و آخرش ازدواج کردن. زندگی خوبی داشتن و به نظر می اومد که همدیگه رو هم خیلی دوست دارن. آهو و توهان رفتن امریکا. گذشت تا توهان بیست و شش سالش شد، دو سال بود که با آهو ازدواج کرده بود. هنوزم مثل روز اول عاشقش بود و امکان نداشت آهو چیزی رو بخواد و توهان براش فراهم نکنه. دوسال مونده بود تا درسش تموم بشه.

تارا بعد از یک مکث ادامه داد:

- قرار شد توهان یه مدت به خودش استراحت بده و با آهو برگردن ایران. همه چیز برای برگشتنشون آماده بود و بابا هم توهان رو جانشین خودش کرد. از اون به بعد رییس شرکت توهان شد. چند ماه بیشتر از اومدنشون به ایران نمی گذشت که یه مشکل برای شرکت درست شد و توهان هم مجبور شد برای سه هفته بره آلمان. هر روز زنگ می زد و حال آهو رو می پرسید و از هر ده تا کلمه ای که می گفت، نه تاش آهو بود. خیلی سعی کردم به بقیه بفهمونم آهو اون چیزی نیست که نشون می ده ولی هیچ کس قبول نمی کرد. همه می گفتن چون توهان به آهو خیلی محبت می کنه تو حسودیت می شه. آهو تو این یک ماه اصلا سراغ ماها نیامد و همش در حال بیرون رفتن و... بود. نمی دونم چی شد که توهان دو روز قبل از این که باید برمی گشت، برگشت و رفت خونه اش. فکر می کرد آهو اون موقع ظهر حتما خونه است، ولی آهو توی خونه نبود! توهان چمدون و کیفش رو گذاشته بود زیر تخت به خاطر همین معلوم نمی شد که برگشته. توهان رفت دستشویی که دستاش رو بشوره که یهو صدای آهو رو می شنوه که داره با تلفن حرف می زنه. آهو همش اون کسی که پشت خط بود رو عزیزم و عشقم صدا می زده، توهان عصبانی شد بود ولی با خودش گفته شاید یکی از دوستای آهو که آهو داره باهاش شوخی می کنه. چون قبلا دیده بود که آهو برای مسخره بازی به دوستاش جملات عاشقانه می گه. آهو که رفت تو اتاق تا لباس هاش رو عوض کنه توهان بی سر و صدا از خونه میاد بیرون و به سرایدارشون می گه که به آهو نگه اومده بود خونه و بعدش هم میاد این جا. مامان بابا اون شب رفته بودن کیش و من خونه تنها بودم. توهان که اومد این جا همه چیز رو برای من تعریف کرد و با همدیگه نقشه ریختیم که فردا آهو رو تعقیب کنیم، چون توهان شنیده بود که آهو با اون کسی که باهاش حرف می زد قرار گذاشته واسه فردا. فرداش از کله ی سحر دم خونه ی توهان بودیم تا بالاخره آهو اومد بیرون. کلی به خودش رسیده بود و می تونستم از توی ماشین هم برق ناخوناش رو ببینم. آهو سوار ماشین شد و راه افتاد، ما هم دنبالش رفتیم. رفت بیرون شهر، کنار یه باغ بزرگ نگه داشت و پیاده شد. کلید در باغ رو داشت، در رو باز کرد و رفت تو. توهان از بالای دیوار رفت تو باغ و در رو هم برای من باز کرد. آروم رفتیم سمت جایی که آهو داشت می رفت. یه مرد که پشت یکی از درختا قایم شده بود، تا آهو رو دید سریع رفت بغلش کرد و لباش رو بوسید. این برای توهان کافی بود تا دیوونه بشه. فکر می کردم توهان الان می ره و هردوتاشون رو می کشه، چون با این که خارج بزرگ شده، خیلی متعصبه. ولی توهان برعکس اون چیزی که فکر می کردم سریع از همون راهی که اومدیم برگشت و از باغ خارج شد. من هم دنبالش رفتم، حالش اصلا خوب نبود ولی هرجوری بود تا شهر رانندگی کرد. من وقتی توهان حالش خوب نبود یه چندتا عکس از اون ها گرفتم. فقط مامان و بابای ما و خانواده ی اون ها فهمیدن برای چی توهان و آهو از هم طلاق گرفتن. می خواستم ابروی آهو رو ببرم، ولی توهان نذاشت. توهان هیچ وقت به هیچ کس نگفت با آهو چه حرف هایی زده. بعد از اون اتفاق توهان از همه ی زن ها متنفر شد، همشون رو خیانت کار می دونست. فقط با من و مامان خوب بود. دوباره برگشت امریکا. توی بیست و هشت سالگی تونست دکتراش رو بگیره و بالاخره برگرده ایران. پنج سال از اون اتفاق گذشته بود و مامان خیلی سعی می کرد توهان رو مجبور به ازدواج کنه، ولی توهان زیر بار نمی رفت. تا آخر مامان مجبور شد تهدیدش کنه که اگه زن نگیره هیچ وقت نمی بخشدش و توهان هم هیچ وقت حرف های مامان رو پشت گوش نمی اندازه. درسته که مامان مادر واقعیش نیست، ولی...

به این جای حرف که رسید تقریبا داد زدم:

- چی؟ آذر جون مادر توهان نیست؟

تارا نگاهم کرد و گفت:

نمی دونستی؟

با شوک نگاهش کردم و گفتم:

- نه!

- توهان وقتی چهار سالش بود مادرش رو از دست داده. مادر اون یه امریکایی بود و توی یه تصادف مرد. بابا برای یک سال خیلی غمگین شده بود و به هیچ چیز اهمیت نمی داد، ولی بعدش به خاطر توهان به زندگی برگشت. وقتی دید نمی تونه از توهان به تنهایی مراقبت کنه با مامان ازدواج کرد. مامان توهان رو خیلی دوست داره. درست مثل بچه ی خودش بزرگش کرده و وقتی توهان هفت سالش شد مامان من رو حامله شد.

- آها، خوب بقیه اش رو بگو.

- هیچی دیگه. توهان به خاطر این که دل مامان رو نشکنه گفت حاضره که زن بگیره، ولی فقط با دختری ازدواج می کنه که خودش انتخابش کرده باشه. بقیه اش رو هم که خودت می دونی. همین، تموم شد!

به تارا نگاه کردم داشت گریه می کرد. پرسیدم:

- چرا گریه می کنی؟

- تو چرا گریه می کنی؟

- من؟ من گریه نمی کنم!

دستم رو به صورتم کشیدم، تمام صورتم خیس بود. باورم نمی شد که برای چی گریه کرده بودم!

به تارا نگاه کردم، یهو هر دوتامون زدیم زیر خنده!

این قدر خندیدیم که دلمون درد گرفت.

romangram.com | @romangram_com