#سفید_برفی_پارت_23
- بریم دیگه.
- باشه، باشه بریم، اومدم.
از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق تارا شدیم.
یه اتاق کوچولو با کاغذ دیواری بنفش، فرش بنفش، پرده های بنفش، یه میز کامپیوتر، یه میز توالت، یه کتابخونه، یه تخت و کمد قهوه ای سوخته با کلی عروسکای جور واجور که همه جا بودن. تارا از من هم بچه تر بود!
از تارا پرسیدم:
- رنگ بنفش رو دوست داری؟
- آره، خیلی عاشقشم.
روی تخت نشستم و تارا هم روی صندلی. شروع کردیم به حرف زدن و از هر چیزی حرف می زدیم تا بالاخره طاقتم تموم شد و از تارا پرسیدم:
- تارا چرا شماها این قدر با من مهربونید؟ من که هنوز معلوم نیست جواب مثبت بدم.
سرش رو انداخت پایین و لبخند تلخی زد و گفت:
- چون مامان بابام فکر می کنن توهان از تو خوشش اومده و بالاخره تو تونستی اون رو از پیله ی خودش دربیاری.
نمی خواستم هیچ کس بفهمه توهان شب خواستگاری چه پیشنهادی بهم داده، به خاطر همین با حالت تعجب گفتم:
- خب حتما از من خوشش اومده که از من خواستگاری کرده دیگه!
تارا چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت:
- لازم نیست دروغ بگی. من می دونم توهان بهت چه پیشنهادی داده.
دهنم وا موند. این از کجا می دونست؟
به قیافه ی متعجبم خندید و گفت:
- می دونی گلیا من و توهان خیلی به هم نزدیکیم و همه چیز رو به هم می گیم. اون بهم گفت که چه پیشنهادی بهت داده!
چند لحظه هردومون ساکت بودیم که دوباره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم:
- تارا یه چیز بپرسم، قول می دی ناراحت نشی؟
- نه، ناراحت نمی شم. بپرس.
- داداشت و زنش چرا از هم طلاق گرفتن؟
غمگین نگاهم کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com