#سفید_برفی_پارت_22
یه آقایی که احتمالا سرایدارشون بود اومد پشت در و گفت:
- اومدم خانم جان، اومدم!
در باز شد و تارا رفت تو. حیاطشون بیشتر شبیه باغ بود! پر از گل و گیاه و دار و درخت. بوی شمعدونی های توی حیاط به آدم آرامشی می داد که توصیف کردنی نبود.
تارا بالاخره ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. آذر جون از توی خونه اومد بیرون و بلند گفت:
- سلام گلیا جون، خوبی دخترم؟
رفتم جلو، بوسیدمش و گفتم:
- سلام آذر جون، ممنون شما خوبین؟
- آره عزیزم!
تارا وسط حرفش پرید و گفت:
- بابا ما هم هستیما!
آذر جون خندید و گفت:
- بیا برو تو حسود خانم! گلیا جون تو هم بیا تو، خونه ی خودته!
- ممنون آذر جون.
- خواهش می کنم دخترم، بیا تو!
با تارا و آذر جون رفتیم داخل. واقعا برای کسی مثل من عین قصر بود! لوسترهای بزرگ، فرش ها و قالی های دستباف، سرویس های قاشق چنگال آب طلا کاری شده؛ واقعا محشر بود!
تارا دستم رو گرفت و گفت:
بیا بریم تو اتاق من، می خوام اتاقم رو ببینی.
- باشه بریم.
تارا رو کرد به آذرجون و گفت:
مامان هر وقت ناهار آماده شد لطفا صدامون بزن، باشه؟
- باشه دخترم برین. راستی گلیا جان با نرگس جون هم تماس گرفتم گفتم این جایی.
- ممنون آذرجون، لطف کردید.
تارا دستم رو کشید و گفت:
romangram.com | @romangram_com