#سفید_برفی_پارت_21
- باشه برین، ولی از فردا سر ساعت هفت این جا باشین.
- باشه، خداحافظ.
تارا دستم رو کشید و بردم بیرون و از همون جا داد زد:
- خداحافظ داداشی جونــم!
رفتیم توی پارکینگ شرکت. تارا به پرادوی مشکی که کنار دیوار پارک شده بود اشاره کرد و گفت:
- سوار شو.
آروم سوار شدم و گفتم:
- تارا جون زشت نیست من می خوام بیام خونه تون؟ اون هم این موقع!
- نه بابا چه زشتی؟ اصلا خود مامانم گفت که تو رو ببرم خونه مون!
- آهان، باشه. راستی این ماشینِ خودته؟
- نه این مال توهانه، من یه سورنتوی بنفش دارم.
- وا؟ اگه این مال توهان خانه پس چه جوری اومده سرکار؟
- توهان دو تا ماشین داره. یه زانتیای سفید و همین پرادو.
دهنم وا موند. یارو دو تا ماشین داره. یا خدا!
یهو تارا جفت پا پرید وسط فکر کردنم و گفت:
- می دونی گلیا، من باهات کار دارم. باید باهات حرف بزنم!
- درباره ی چی؟
- حالا بذار برسیم بهت می گم.
- باشه، هرجور راحتی.
بعد از ده دقیقه رسیدیم. باورم نمی شد. این جا خونه بود یا قصر؟ من توی خوابم همچین خونه ای رو نمی دیدم!
البته این خونه ها برای آدمای پولدار کوچیک هم بود، ولی من که تا به حال همچین خونه ای ندیده بودم واقعا! یه ساختمون مستطیل شکل بزرگ، با نمای سنگ مرمر!
تارا از توی ماشین داد زد:
- آقا صادق! آقا صادق!
romangram.com | @romangram_com