#سفید_برفی_پارت_19


یه کتابخونه ی بزرگ کنار دیوار بود و یه میز کار که خیلی خیلی مرتب بود هم وسط اتاق بود. با دو دست مبل که روبروی میز بود،

همین! اتاق خیلی ساده ای بود ولی در عین سادگی، شیک و مدرن بود.

ناخوداگاه بلند شدم و به سمت کتابخونه رفتم. خوب یادمه همیشه از بچگی عاشق کتاب خوندن بودم. همیشه پول هام رو جمع می کردم تا کتاب بخرم.

به کتاب هاش نگاه کردم؛ همشون کتاب های پزشکی بودن.

یهو یه سوال یادم اومد. سرم رو برگردوندم و از توهان که داشت با لبخند بهم نگاه می کرد پرسیدم:

- ببخشید تخصص شما چیه؟ البته اگه فضولی نیست!

- نه اشکالی نداره. من دکترای نورولوژی دارم. جراح مغز و اعصابم.

تعجب کردم. دکترا؟

- آهان، اون وقت کدوم دانشگاه درس خوندید؟

- هاروارد آمریکا!

چشمام گرد شد. دهنم باز مونده بود! بابا طرف تحصیلات عالیه داره. توی یکی از بهترین داشگاه های دنیا درس خونده.

منو باش فکر کردم ممکنه زنش از خودش بیشتر درس خونده باشه و سر همین باهم اختلاف پیدا کردن!

- خانم امیدی؟

- بله؟

چایی می خورید یا قهوه؟

- اگه ممکنه یه لیوان آب.

- باشه الان می گم...

هنوز جمله اش رو کامل نکرده بود که یهو در اتاق باز شد و یه خانم تقریبا خودش رو پرت کرد توی اتاق.

تارا بود، خواهرش! اصلا منو ندید. با ورجه وورجه و کلی سر و صدا رفت سمت توهان و گفت:

- توهان، توهان باورت می شه؟ بالاخره این واحد لعنتی رو پاس کردم! آخ جون!

توهان سعی می کرد آرومش کنه. دستاش رو گرفت و گفت:

- تارا، تارا جان یه دقیقه وایستا.

و بعد با چشم و ابرو به من اشاره کرد. تارا سریع برگشت و تا منو دید گفت:

romangram.com | @romangram_com