#سفید_برفی_پارت_18
- چی؟
خود اون پسره ادامه داد:
- راد هستم، شهریار راد. پسرعموی توهان.
دستش رو آورد جلو و گفت:
- خوشبختم.
نمی دونم چرا ازش خوشم اومد. یه نگاه مرموزی داشت. آدم رو می ترسوند و در عین حال جالب بود! دستم رو بردم جلو و باهاش دست دادم.
یک دفعه صدای توهان رو شنیدم:
- خانم امیدی!
برگشتم و بهش نگاه کردم. یا خدا! این که تا همین دو دقیقه پیش حالش خوب بود، چرا یهو عین میرغضب شد؟ یه اخمی بهم کرده بود که انگار آدم کشتم!
با صدای ناراحتی گفت:
- خانم امیدی دنبال من بیاین.
بابا این پسره دیوونست! یک جوری نگاهم می کنه انگار ارث پدرش رو از من طلب داره. خل و چل!
آروم از فرناز و بهاره خداحافظی کردم و دنبالش راه افتادم. رفتیم توی دفترش. با صدایی که انگار دلش می خواست بزنه لت و پارم کنه گفت:
- این جا دفتر منه! هر وقت می خواستین چیزی رو بهم اطلاع بدین با تلفن این کار رو می کنید.
اِ واقعا؟ من نمی دونستم! آخه مرتیکه این هایی که تو گفتی رو که بچه ی دو ساله هم بلده! واقعا دلم می خواست جفت پا برم توی صورت خوشگلش.
نه بابا! آخه حیفت نمی یاد پاهای قشنگت رو توی صورت این نکبت بزنی؟
- خانم امیدی با شما بودما!
از هپروت خارج شدم و گفتم:
- چی؟ چی گفتین؟
- گفتم بفرمایید بشینید.
- آهان، باشه!
آروم نشستم روی مبل و به اتاقش نگاه کردم. یه اتاق مربع شکل که همه جاش و همه ی وسایلش سفید بود. از سقف گرفته تا کف زمین و از در رو پنجره گرفته تا گلدون روی میز، همگی سفید بود!
به لباس توهان نگاه کردم؛ یه شلوار لی آبی و یه بلوز سفید تنگ که سه تا از دکمه هاش رو باز گذاشته بود. کلا انگار به رنگ سفید خیلی علاقه داره!
romangram.com | @romangram_com