#سفید_برفی_پارت_16
- چرا هستم، این جا هم یه شرکت صادرات و واردات تجهیزات پزشکیه. این به شغل من مربوطه. فکر کردم خشایار بهتون گفته این جا شرکت منه! نگفته؟
همین طور خیره شده بودم بهش. واقعا نمی دونستم چی بگم یا چه کار کنم!
آخه خدا شرکت قحط بود که منو از دم آوردی این جا؟
با صدای خانم صابری به خودم اومدم:
- خانم امیدی؟ خانم امیدی حالتون خوبه؟
- چی؟
- حالتون خوبه؟
- بله، بله خوبم!
دوباره به توهان که با لبخند کجی بهم خیره شده بود نگاه کردم. بعد از چند ثانیه سکوت با صدای آرومی بهم گفت:
- خانم امیدی نمی خواین با همکارا و محل کارتون آشنا بشین؟
- نه، یعنی آره!
حس کردم خنده اش گرفته. با صدایی که معلوم بود داره کنترلش می کنه گفت:
- پس دنبال من بیاین.
رفتیم توی اتاق کناری اتاق خانم صابری.
- این جا محل کار شماست. کارتون هم اینه که تلفن ها رو جواب بدین. قرارها رو تنظیم کنید. پرونده ها رو مرتب کنید و... فهمیدین؟
مردک پررو! انگار داشت با بچه حرف می زد. متوجه شدید؟ اه اه اه اه! حالم بهم خورد. عــــــق!
- خانم امیدی؟
- بله متوجه شدم!
- خوبه؛ بفرمایید از این طرف.
رفتیم توی اتاقی که روبروی اتاق من بود.
دو تا آقا و دو تا خانم پشت میز نشسته بودن و داشتن روی یه پرونده بحث می کردن. توهان بلند گفت:
- سلام!
همه برگشتن به سمت ما و سریع بلند شدن.
romangram.com | @romangram_com