#سفید_برفی_پارت_157


- آها.

بعد روش رو کرد سمت سمانه خانوم و شهرزاد و با مهربونی گفت:

- دیگه کم کم شام آماده است، امیدوارم بپسندین.

شهرزاد با کلی عشوه غرور گفت:

- فکر نمی کنم! غذاهایی که ما می خوریم همه جزو بهترین غذاها هستن، چون ما بهترین آشپزها رو داریم. فکر نمی کنم انگشت کوچیکه ی اون ها هم بشین!

سرخ شدن گوش های نرگس رو حس کردم، هر وقت عصبانی می شد این طوری می شدن. اگه زورم بهشون می رسید چشمای جفتشون رو از کاسه در می آوردم. دلم می خواست بهشون بگم از خونه ی داداش من گم بشن، ولی به خاطر توهان و آذر جون کوتاه اومدم و گفتم:

- به سلامتی!





***





روی تختم دراز کشده بودم و یک ساعتی می شد که شام خورده بودیم. غذا از گلوم پایین نرفت و یه دم سرفه ام می گرفت؛ از بس که این زنیکه و دخترش به ما متلک می گفتن. از خشایار خجالت می کشیدم، واقعا جای تاسف داشت که مجبور بودم بگم این خانوم یکی از فامیلامونه!

دلم می خواست فک خودش و دختر عزیزش رو بیارم پایین. وای هر چی آقای راد و شهریار مهربون و آقا هستن این دوتا بی شعور و بدجنس!

یه جوری به غذاها نگاه می کردن انگار جلوشون سنگ گذاشته بودن. دلم می خواست خرخرشون رو بجوم.

سرم رو گذاشتم روی بالشت و سعی می کردم به موضوع شام فکر نکنم چون از شدت عصبانیت نزدیک بود خودم رو لت و پار کنم. بیچاره کسی که داماد این ها می شه!

دلم می خواست هرچه زودتر توهان برگرده و اگه بگم دلم براش تنگ نشده بود، دروغ گفتم. داشتم له له می زدم که ببینمش و کم کم داشتم قبول می کردم که دوستش دارم و نمی تونم کاری بکنم!

ولی حاضر نبودم غرورم رو جلوی توهان از دست بدم و همیشه به غرورم افتخار می کردم. دلم نمی خواست پیش مرد مغروری مثل توهان اعتراف کنم که دوستش دارم، اگه این کار رو هم بکنم داغون می شم!

به ساعتم نگاه کردم دوازده بود. خیلی خوابم می اومد، سرم رو به بالشت بیشتر فشار دادم و گفتم:

- خدایا بابت همه چیز شکرت!

دیگه هیچی نفهمیدم.

با صدای خوردن یه چیزی به شیشه بیدار شدم. به پنجره ی اتاقم نگاه کردم، یکی داشت آروم سنگ پرت می کرد به پنجرم. رفتم سمت پنجره تا داد و هوار کنم، که توهان رو دیدم.

سریع پنجره رو باز کردم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com