#سفید_برفی_پارت_156


نرگس بلند شد و رفت توی آشپزخونه. می خواستم برم کمکش که دلم به حال طاها سوخت. نمی خواستم با این دو تا خانوم مثلا محترم تنها باشه. خشایار رفته بود تا یکی از پرونده هاش رو مطالعه کنه.

رفتم کنار طاها نشستم. با لحن نگرانی گفت:

- گلیا تا اون جایی که من فهمیدم توهان خیلی متعصبه، درسته؟

- آره درسته.

- گلی اگه این دختر بره بهش بگه من و تو نیم ساعت تو یه اتاق تنها بودیم بدترین فکرا به ذهن توهان می رسه.

- می گی چه کار کنم؟

- من مطمئنم این دختر بالاخره زهر خودش رو می ریزه. باید کاری کنی توهان باورش بشه من و تو مثل خواهر برادریم و بهتره قبل از این که اون بهش چرت و پرت بگه تو بهش بگی من و تو چه کار می کردیم.

- برم به توهان بگم من فکر می کردم تو منو دوست داری؟

چشم غره ای بهم رفت و گفت:

- کودن منظورم اینه که بهش بگی داشتیم فقط حرف می زدیم، قبل از این که این دختر بهش بگه!

- آها باشه، فردا صبح که اومد بهش می گم.

طاها از جاش پاشد و گفت:

- خب گلیا من دیگه باید برم. می دونی که خالم تنهاست و باز ممکنه حالش بد بشه. من می رم از خشایار خداحافظی می کنم و تو هم از طرف من از نرگس خداحافظی کن.

بعد از جاش بلند شد و رفت سمت شهرزاد اینا و گفت:

- خوب خانوم های محترم خیلی از آشنایی با شما خوشحال شدم. ببخشید ولی باید برم، باز هم می گم خیلی خوشحال شدم از دیدنتون.

شهرزاد خیلی گرم باهاش خداحافظی کرد و نزدیک بود بره تو بغل طاها! سمانه خانوم هم خیلی معمولی باهاش دست داد. نه بابا، پس این ها انگار فقط با من پدر کشتگی دارن!

سرم رو تکون دادم و رو مبل نشستم. طاها رفت پیش خشایار و بعد از خداحافظی با اون یه بار دیگه آروم باهام حرف زد و بعد رفت.

همین طور به رفتنش نگاه می کردم. زندگیش بهتر از من نبود ولی حداقل سایه ی پدر و مادر بالای سرش بوده. پدرش که من و خشایار، عمو محمد صداش می زدیم مرد خیلی خوب و زحمت کشی بود. کارگر ساختمون بود. روز و شب کار می کرد تا بتونه خرج خودش، و زن و بچه اش رو دربیاره.

بعد از چند سال، یه روز که حواسش نبوده از بالای ساختمون میفته پایین و جا در جا می میره. از اون به بعد هم طاها کار می کرد هم مامانش. طاها به هر زور و ضربی بود که درس می خوند و دلش می خواست دکتر بشه، ولی با مرگ مادرش اون هم تو سن شونزده سالگی، همه ی نقشه هاش نقش بر آب شد.

از دار دنیا یه خاله داشت که فلج بود و آورده بودش تو خونه ی خودش و از اون به بعد هم خرج خودش رو می داد هم خرج خاله اش رو. من و خشایار خاله ی طاها رو خاله سحر صدا می زنیم، زن خوب و مهربونی بود و فقط به قول طاها بعضی وقت ها دلقک می شد. عاشق خالش بود و جونش رو براش می داد.

متوجه ی اومدن نرگس شدم و از فکر و خیال در اومدم، به نرگس لبخند زدم و اون هم خندید و گفت:

- اوا پس طاها کجاست؟

- رفت. گفت ممکنه خاله سحر نگرانش بشه.

romangram.com | @romangram_com